Adelleh. Hoseini(آنتیک)


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


کانال رسمی عادله.حسینی
آثار چاپ شده:
نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی
👈در دست چاپ:
لوکیشن، ثانیه‌‌ی هشتاد‌و‌ششم
در حال تایپ:
آنتیک
فایل فروشی:
تابیکران‌ها

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


لوکیشنو با هم بخونیم 😍
این قسمتو یادتونه؟
راستی در جواب دوستانی که اصرار دارن از چاپ اول لوکیشن تهیه کنن باید بگم کتاب ها از اول لیست امضا میشه پس چاپ اول معمولا به دوستانی تعلق میگیره که توی روزهای اول سفارششونو ثبت کردن و اینکه بعد از رونمایی اگر لوکیشنو تهیه کنید بدون امضای بنده‌ی حقیره 👇
@moaser_shop

#عادله‌حسینی


Forward from: انتشارات صدای معاصر

اون کتابی که قولشو داده بودیم و مدام ازمون می‌پرسیدین اومد😍

✔لوکیشن خانم عادله حسینی✔

اگه می‌خواین داشته باشینش به آیدی زیر پیام بدین:
@moaser_shop

قیمت قبل از تخفیف: ۱۴۸۰۰۰تومان
قیمت بعد از تخفیف: ۱۲۶۰۰۰تومان

✅مهلت ثبت سفارش با این تخفیف و البته امضای نویسنده تا دهم تیره ماهه✅

راستی جلد کتابمونم گالینگوره😁


حافظ نه نگاهش می‌کند و نه لبخند می‌زند. علی پوفی می‌کشد. هیچ‌وقت دخالتی در افراط‌کردن‌های حافظ نداشته، اما می‌داند به خانه برگشتن‌اش با این حال‌وروز حافظ، قطعاً داستان‌ساز خواهد شد.
-حافظ، می‌خوای پاشو یه آبی به دست‌و‌صورتت بزن؛ یکمم تو بالکن وایسا تا موقع رفتن...
-دوسش دارم.
جملهٔ علی نیمه‌کاره می‌ماند و یکی از ابروهایش بالا می‌رود. حافظ چشمانش را می‌بندد و زمزمه می‌کند:
-حالا دیگه مطمئنم نیکی رو می‌خوام.
علی دستش را مشت می‌کند و جلوی دهانش نگه می‌دارد. حافظ مست است و علی نمی‌داند هذیان از او می‌شنود یا یک جملهْ خبری که پشت آن فکر کردن است. حافظ با چشمان بسته بازهم ادامه می‌دهد:
-فکرش از سرم درنمی‌آد علی. لعنتی نمی‌ذاره به هیچ‌چیز دیگه‌ای فکر کنم. شب‌وروزمو یکی کرده.
علی چشم از روی حافظ بر‌نمی‌دارد و فقط گوش می‌کند. حافظ هم مثل همیشه از حرف‌زدن برای علی ابایی ندارد و حالا درحالتی که اصلاً طبیعی نیست، بیش‌تر از همیشه:
-شده بخش ثابت تموم زندگیم. صبح چشمامو باز می‌کنم، چشماش جلوی چشممه. علی دقت کردی چه‌قدر چشماش خوشگله؟
علی بازهم فقط گوش می‌کند. حافظ خندهٔ غیرطبیعی و کم‌جانی می‌کند و بازهم می‌گوید:
-لعنتی عین شراب صدساله می‌مونه. نخورده مستم می‌کنه. بهش فکر که می‌کنم، حال‌و‌روزم می‌شه بدتر از الانم. هوس می‌کنم بغلش کنم. گردنشو بو کنم. هوس می‌کنم...
علی نچی می‌کند و مشتش را از جلوی دهانش پایین می‌آورد و اجازه نمی‌دهد حافظ بیش‌تر از این ادامه بدهد:
-بذار بعداً در موردش صحبت کنیم.
با مکث ادامه می‌دهد:
- الان بلند شو برگردیم
و نمی‌گوید بعداً یعنی دقیقاً زمانی که تو مست نیستی و می‌توانی در مورد حس و تصمیمت، فراتر از مسائل جنسی صحبت کنی... یعنی وقتی که متوجه باشی نباید از تمایلاتت به نیکی، در مقابل یک‌ مرد دیگر حرف بزنی.
علی بازویش را می‌گیرد و خودش از جا بلند می‌شود. حافظ از جایش تکان نمی‌خورد، فقط چشم باز می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد. کلمات را شل و کش‌دار ادا می‌کند:
-تو فکر می‌کنی اونم منو بخواد؟علی لب‌هایش را به‌هم می‌ساید:
-نمی‌دونم
نمی‌گوید من حتی نمی‌دانم تو می‌توانی کیس مناسبی برای آن دختر و کلکسیون مشکلاتش باشی و یا قرار است به کلکسیون او اضافه بشوی؟ مهم‌تر این‌که خواستن تو فقط خواستن افراطی است و یا قرار است طبق اصول پیش برود!
با فشار دستش حافظ را مجبور به برخاستن از جایش می‌کند. حافظ به‌سختی بلند می‌شود. تعادلش را با حمایت علی به‌دست می‌آورد. لبخند می‌زند و باز زمزمه می‌کند:
-بهش که فکر می‌کنم، بدنم گرم می‌شه علی.
علی کلافه چشمانش را روی‌هم فشار می‌دهد و حافظ بی‌توجه به او ادامه می‌دهد:
-تو باهاش حرف بزن علی.
چشمان علی با‌سرعت باز می‌شود و حافظ بارضایت ادامه می‌دهد:
-میونه‌اش با تو خوبه. تو بهش بگو من می‌خوامش. من برای یه عمر می‌خوامش.

****
نحوه‌ی سفارش اثر👇👇👇


دارا گچ را به نوک کائوچوئی چوب خود می ساید. پای چپش را کمی عقب می‌گذارد و زاویهٔ بدنش را درست می‌کند. خم می‌شود، چوب را در محل درست خود قرار می‌دهد؛ چشم باریک می‌کند و چوب را چند مرتبه به توپ دور و نزدیک می‌کند. ضربه را در‌نهایت دقت می‌زند و با دیدن نتیجه، دست آزادش را مشت و در کنار سرش چندبار تکان می‌دهد.
علی عکس‌العمل خاصی به حرکاتش نشان نمی‌دهد. حالا نوبت اوست. ژست مناسب با این بازی را می‌گیرد. دستش را به‌حالت یک پلِ بسته روی میز قرار می‌دهد و با یک انگشت شست، چوب را ثابت نگه می‌دارد و ضربه را می‌زند. ضربهٔ او هم ضربهٔ خوبی است، اما سبک شادی کردنش در یک لبخند خلاصه می‌شود.
دارا چینی به بینی می‌اندازد. چوب را صاف نگه می‌دارد و تکیه‌گاه بدنش می‌کند. دستش را روی چوب و چانه‌اش را روی آن می‌گذارد:
-حالا که چی؟ یه لبخند چ...‌مثقالی می‌زنی، یعنی بردن من همچین کار شاقی هم نیست؟
علی نگاهش را به اطراف می‌دهد. دراصل در زیر نور فلورسنتی که فضا را روشن کرده، به‌دنبال حافظ می‌گردد. هم‌زمان جواب او را هم می‌دهد:
-نه، واقعاً کار سختیه. خوشحالیمو نشون نمی‌دم، ریا نشه
البرز با سینی درون دستش به میز نزدیک می‌شود و اجازهٔ گفتن جملهٔ بعدی را از دارا می‌گیرد:
-علی، کشتی یا کشته شدی؟
علی نگاهی به سینی درون دست او می‌اندازد. لیوان‌های پر‌شده، اتفاق‌های تازه‌ای نیست. آخر‌شب حال‌وروز همه‌شان مشخص است. با سر به سینی اشاره می‌کند:
-فعلاً که انگار قراره تو خودتو خفه کنی و بکشی.
البرز سینی را نزدیک دارا نگه می‌دارد و منتظر می‌شود تا او یکی از لیوان‌ها را بردارد:
-نه بابا، به‌نام منه، به‌کام بقیه. بیا برو ببین خان‌داییت امشب چندتا لیوان بالا رفته. علی، از الان دارم می‌گم، من امشب حساب نمی‌کنم.
علی دست از تلاش برمی‌دارد. حافظ را بین جمعیت داخل سالن بیلیارد پیدا نمی‌کند. با ابروهایی که در نتیجهٔ شنیدن حرف‌های البرز درهم شده، چوب را روی میز رها می‌کند و کوتاه می‌پرسد:
-کجاست؟
مشخص است که فاعل جمله‌اش حافظ است. البرز لیوان را نزدیک لبش ثابت نگه می‌دارد و با سر به یکی از اتاق‌ها اشاره می‌کند:
-پیش بچه‌هایی که پای بیست‌و‌یک‌اند.
علی از میز فاصله می‌گیرد، درحالی‌که مخاطبش دارا است:
-دارا، البرز جای من بازی می‌کنه تا بفهمه بردن تو چه کار شاقیه.
حافظ را داخل اتاق پیدا می‌کند، اما نه سر میز بازی. روی یکی از صندلی‌های گوشهٔ اتاق که با فاصله از میز بازی قرار گرفته‌اند. حافظ سرش را از پشت به لبهٔ بالایی صندلی تکیه داده و نگاهش روی ورق‌ریختن بچه‌های دور میز است. چشمان سرخش نشان می‌دهد که البرز غلو نکرده است. علی روی صندلی کنار او می‌نشیند. حافظ به آمدن او واکنشی نشان نمی‌دهد. علی رد عرق را از روی شقیقهٔ حافظ تماشا می‌کند و بعد عادی می‌گوید:
-کاه از خودت نبود، کاهدون که اختصاصی خودته.


Forward from: انتشارات صدای معاصر

اون کتابی که قولشو داده بودیم و مدام ازمون می‌پرسیدین اومد😍

✔لوکیشن خانم عادله حسینی✔

اگه می‌خواین داشته باشینش به آیدی زیر پیام بدین:
@moaser_shop

قیمت قبل از تخفیف: ۱۴۸۰۰۰تومان
قیمت بعد از تخفیف: ۱۲۶۰۰۰تومان

✅مهلت ثبت سفارش با این تخفیف و البته امضای نویسنده تا دهم تیره ماهه✅

راستی جلد کتابمونم گالینگوره😁


سلام شب همگی خوش. میلاد با سر سعادت امام هشتم بر همگی مبارک🎊🎊🎊

نمی دونم خبری که می خوام بدم عیدی منه یا عیدی شماها توی این شب ولادت ولی هر چی که هست خبر، شروع پیش فروش لوکیشنه.
امروز برای اولین بار با شنیدن خبر پیش فروش کتابم گریه کرده. 🤦‍♀️
نمی دونم دلیلش چشم انتظاری شماها برای لوکیشنه یا اینکه لوکیشن تا ابد برای من خاص ترینه‌. محبوبیت علی و پناهش، فضای خودمونیش و عاشقانه هایی که از زیر دست سانسورچی جون سالم به در برده باعث شده که برای لمس لوکیشن لحظه شماری کنم. طرح جلدش دل منو برده شماها رو نمی دونم. راستی تا یادم نرفته جلدش گالینگوره.
می تونید از همین لحظه لوکیشنو به نشر و یا کتاب فروشی های معتبر سفارش بدید. اگر توی همین چند روز( پیش فروش ) اینکارو انجام بدید امضای حقیر بنده هم به عنوان یه یادگاری کوچیک همراه کتابه. اگر براتون مهمه چاپ اولو داشته باشید سعی کنید روزای اول کتابتونو سفارش بدید. در غیر اینصورت تا روز آخر پیش فروش وقت دارید. می دونید که توی دوره‌ی پیش فروش تخفیف و پست رایگان هم شامل حال این اثر میشه.

پ.ن تا فراموش نکردم بگم که سونامی هم مثل لوکیشن از نشر صدای معاصر چاپ شده اگر هر دو اثرو همزمان سفارش بدید تخفیف ویژه‌تری شامل حالتون میشه و سونامی تون هم با امضا و اسم خودتون براتون ارسال میشه🙏👇


#پست_دویست_و_بیست_و_شش
#آنتیک
#عادله_حسینی








مرد میانسال بدون هیچ وسواسی دسته گل مصنوعی را انتخاب می‌کند و کارت می‌کشد. برکه خسته روی صندلی می‌نشیند و نگاهی به گوشی‌اش می‌اندازد. باید به سهیل زنگ بزند؛ باید از حال درسا سوال کند. حتماً حال و هوای روز مادر در مهد، درسا را اذیت کرده است.
صدای پشت سرهم هشدارِ پیام‌رسان گوشی‌اش اما پیش‌دستی می‌کند. گوشی را به سمت خودش می‌کشد تا پیام‌های ارسال شده را بخواند.
مخاطبش همانی است که برکه آرزو دارد آخرین کسی باشد که پیامش را می‌بیند. بنیامین مثل دفعات قبل شماره‌اش را تغییر نداده و این یعنی آنقدری که باید به برکه اعتماد دارد. سه پیام پشت سر‌هم:
"سلام خانم خانما."
"روزت مبارک عروسک خوردنی."
"یه سوال تخصصی دارم ازت... تو هم مثل من دلت برای خلوتای دونفره‌مون تنگ شده؟"
تمایل عجیبی دارد برایش تایپ کند "چرا نمی‌میری؟ چرا نمی‌ری گُم بشی؟ یعنی باید همه‌ی آدمای دور من برن و توی انگل موندگار بشی؟"
اما مسأله این است که باید خوددار باشد و صبوری خرج کند. کار تکراریه تمام این مدت که حوصله‌اش را سر برده است.
طبق قراری که دارند. گوشی‌اش را بر‌می‌دارد و به محمدامین یک تگ زنگ می‌زند و بعد گوشی را روی میز قرار می‌دهد. دستش را مشت می‌کند، از آرنج روی میز قرار می‌دهد و شقیقه‌اش را به مشتش تکیه می‌دهد. خیره‌ به صفحه‌ی بنیامین منتظر می‌ماند.
بیشتر از دو دقیقه زمان نمی‌برد که این جواب روی پیام اول ریپلای می‌شود:
"سلام. تو خوبی؟"
جواب پیام دوم هم این است:
"عید تو هم مبارک باشه."
با خودش فکر می‌کند اگر قرار بود خودش هم جواب بدهد دقیقاً همین جواب‌ها را می‌داد. اما جواب پیام سوم هیچ ربطی به تفاهمش با محمدامین در جواب دادن به پیام‌ها ندارد:
"منم دلم برای خلوت‌هامون تنگ شده. اونقدر این روزا کسل و تنهام که زیاد یاد اون روزا می‌کنم. عموم قراره به زودی برای یه کاری یه روز کامل رو بیرون شهر باشه. اگه شرایطش بود خبرت می‌کنم بیای خونه‌م."
برکه پیام را یک‌بار می‌خواند، دوبار می‌خواند، ده بار می‌خواند. مسأله اینجاست که اگر صدها بار هم بخواند نمی‌تواند پیام سوم محمدامین را باور کند. محمدامین با او چه کرده است؟


#پست_دویست_و_بیست_و_پنج
#آنتیک
#عادله_حسینی







شاخ و برگ‌ و ضایعات کف مغازه را جارو می‌کند؛ امروز خیلی شلوغ بوده است؛ آنقدر که گل‌های رز تمام شده بود و از مریم‌ها و میخک‌ها هم تعداد زیادی باقی نمانده بود. آمار تعداد دسته‌گل‌هایی که پیچیده بود و اکلیل روی‌شان پاشیده بود و ربان بسته بود از دستش خارج است. اما آمار تعداد کارت‌هایی که روی دسته‌گل‌ها چسبانده بود را دقیق دارد. تعداد کارت‌ها با تعداد دفعاتی که بغض کرده بود برابری می‌کرد. هفده عدد کمی نیست؛ نه برای چسباندن کارت "مادرم، روزت مبارک" و نه برای جاگیر شدن گلوله‌ای که اصرار داشت از گلویش تا چشم‌های مظلومش پیش بیایند. حالش در این لحظه چیزی شبیه به غروب‌های جمعه است. مثل تنها ماندن در کویری که انتهایش مشخص نیست.
صدای تکراری باز شدن در مغازه باعث می‌شود که این بغض هم به سرنوشت قبلی‌ها بپیوندند. فرو داده شود و احتمالاً جایی کنج دلش تلنبار شود.
دخترجوان نگاهش را ناامید در بین گل‌ها می‌چرخاند و در همان حال می‌پرسد:
-ای وای خانم شما هم گل رزتون تموم شده؟
وسایل روی میز را مرتب می‌کند و کوتاه جواب می‌دهد:
-بله متاسفانه!
دخترک دمغ‌تر می‌شود و با نارضایتی نگاهش را به دسته گل‌های مصنوعی می‌دهد:
-شانس من قحطیش اومده توی این شهر... سومین گل فروشی‌ای هستید که سر می‌زنم؛ برعکس مامانم هم عاشق رزه.
برکه موهای آزادش را پشت گوش می‌زند. شال مشکی‌اش خیلی عقب رفته است؛ شالی که رنگش متناسب با حال امروزش است.
دختر جوان جوابی که از برکه نمی‌گیرد به قصد ترک کردن مغازه به سمت در می‌رود. برکه رفتنش را تماشا می‌کند و بعد صدایش می کند:
-خانم...
زن به سرعت و کمی امیدوار به سمتش می‌چرخد. احتمالاً با خودش فکر می‌کند فروشنده جایی را برای تهیه‌ی گل رز به او معرفی خواهد کرد. برکه چند لحظه این چهره‌ی منتظر را تماشا می‌کند. نمی‌فهمد چطور یکی از همان بغض‌های دفع شده مسیر برگشت را در پیش می‌گیرد و این‌بار تا چشمانش پیش می‌آید. اولین قطره‌ی اشکش که می‌چکد شمرده به حرف می‌افتد:
-سه تا گل‌فروشی خیلی کمه. تمام گل‌فروشیای این شهر رو به خاطر مادرت زیر پا بذار. خوشحال باش که مادرت عاشق گل رزه از اون روزی بترس که گل گلایُل دستت بگیری و بری بالای سرش وایسی و اون هیچ اعتراض نکنه که گل توی دستت چرا رز نیست.
قطره‌های اشکش به شکل اغراق‌آمیزی درشتند. دختر متأسف نگاهش می‌کند؛ احتیاجی ندارد که سوالی بپرسد. دلیل حال برکه مشخص است. متأسفمی زمزمه می‌کند و درحالی‌که معذب قدمی به عقب برمی‌دارد ادامه می‌دهد:
-خدا بیامرزتشون و باقی عمر شما باشه.
دخترک می‌رود و برکه با درد چشم می‌بندد. باقی عمر او باشد؟ مادرش اگر عمری داشت چرا خودش نکرده بود که حالا باقی عمر او باشد؟ چه دعای مسخره‌ای بود این دعا...

****


اینستا عادله جانو داشته باشید. اخبار جدیدی تو راهه😉🤭


https://instagram.com/adelle.65_?igshid=ndazxhb7xukj


پست امشب آنتیک💖


.


.


.


.


امروز کمی دیر وقت پست داریم 🤭


Forward from: Adelleh. Hoseini(آنتیک)
دوستان یک پک کامل کتاب های عادله جان ( پنج کتاب) با امضا موجوده. با پست رایگان و بوکمارک ( فقط یک پک و فروش تکی ندارن کتاب ها)
برای اطلاعات بیشتر به آی دی زیر پیام بدید👇

@Saghafi_z

در ضمن فردا ارسال کتاب داریم


سلام سلام سلام. خوبید خوشید؟به درخواستتون یه قسمت دلبر از سونامی رو گذاشتیم. خود منم این قسمت از سونامی عادله جانو ویژه دوست دارم.
تا پایان طرح تخفیف بهارانه زمان زیاده نمونده. حواستون باشه که می‌تونید سونامی رو با ۲۰ درصد تخفیف( ۵۷۵۰۰تومن) و ارسال رایگان تا آخر خرداد از خود نشر تهیه کنید🤩
@moaser_shop


Forward from: Adelleh. Hoseini(آنتیک)
-چی میگی برای خودت؟ اینجا کارخونه‌ی داروسازیه اما برای کسی دارو تجویز نمی‌کنن. یه فکر بهتری برای تب و هذیونت بکن.
وفا لبخند کجی می‌زند و چشم درشت می‌کند:
-کم لطفی می‌کنید جناب حامی معین. تب؟ هذیون؟ من و شما که خوب می‌دونیم من چی میگم. می‌تونیم برای بقیه که در جریان نیستن هم توضیح بدیم. مخصوصاً برای این آقایون.
با دست اعضای هیئت مدیره را نشان می دهد و ادامه می‌دهد:
-باید اعضای هیئت مدیرتون باشن نه؟
حامی باور نمی‌کند. تهدیدهای زیر پوستی یک دختر بیست و چند ساله‌ی مقابل خودش را باور نمی‌کند. این جریان واقعاً بیشتر از ظرفیتش است. خوددار بودن سخت است. اما پرستیژش دست و پایش را بسته. وفا با همان چشمان قرمز، همان لبخند کج، همان چشمان درشت‌شده ادامه می‌دهد:
-منتهی فکر کنم اعضای هیئت مدیرتون مثل خودتون قانون‌مندن. نه؟ باید براشون مدرک رو کرد.
نهایت تلاش حامی برای خوددار بودن کلید‌شدن دندان‌هایش و جویدن کلمات از بین آن‌هاست:
-خودتو و همراهتو و مدارکت به سلامت. صمدی راه خروج رو نشونتون میده.
وفا بی‌اهمیت به شال سر خورده‌اش، سر تکان می‌دهد. موهایش بخشی از صورتش را پوشانده:
-واقعاً احتیاجی نیست نگهبانتون به زحمت بیفته. مسیر خروج رو دقیقاً مثل مسیر اداره‌ی پلیس بلدم.
دست حامی کنار بدنش مشت می‌شود. برای دست دیگرش هم همین اتفاق درون جیبش می‌افتد. اعصابش از حرارت بالای بدنش در حال ذوب‌شدن است. تمام حال بدش نفس تندی می‌شود که سینه‌اش را جا‌به‌جا می‌کند و گفتن این جمله‌ای که کمی عادی‌تر از کلمات قبلی است:
-نظرت چیه من کارت رو راحت کنم؟
به نگهبان نگاه می‌کند و در حالیکه مخاطبش وفاست می‌گوید:
-من مسیرت رو کوتاه می‌کنم. اونی که زنگ می‌زنه به پلیس منم.


Forward from: Adelleh. Hoseini(آنتیک)
حامی قدم‌هایش را بلند برمی‌دارد. از مقابل نگاه کارکنان با ژست همیشگی‌اش می‌گذرد. با یک دست لبه‌ی کتش را کنار زده و دستش را در جیب فرو کرده است. با نگاهی که فقط به رو به روست و اخم‌هایی که با کمی دقت، جمع‌بودنشان مشخص است، به سمت نگهبانی می‌رود. فاصله‌اش که با نگهبانی کم می‌شود کمی چشم باریک می‌کند. صدای بحث بالا گرفته و صدای کلافه‌ی نگهبان در صدای دختر مقابلش گم شده است. مرد جوانی کنار دختر ایستاده که ظاهراً قصد به آرامش دعوت‌کردن او را دارد. اعضای هیئت مدیره ظاهراً ترجیح داده‌اند بایستند و این قائله را تماشا کنند. شاید برای محکوم‌کردن مدیریت حامی معین ادله‌ی قانع‌کننده‌تری پیدا کنند.
-اینجا چه خبره؟
این جمله را بلند و در چند متری افراد مقابلش می‌گوید. سکوت برای لحظه‌ای حکم‌فرما می‌شود. وفا برای لحظه‌ای تکان واضحی می‌خورد و بعد با همان حال و حریصانه نگاهش را به حامی می‌دهد. چشمانش رنگ خون دارند و مردمک‌هایش روی صورت حامی ناباورانه می‌لغزند. رعشه ای از کف پایش جان می گیرد و بالا می آید. خودش است. همان مرد درون فیلم. همان...
حامی با مکث از او و حال دگرگونش نگاه می‌گیرد و همان نگاه خشک را به تک تک افراد مقابلش می‌دهد. روی صورت پویا مکث بیشتری می‌کند و بعد با لحن محکمی نگهبان را مخاطب قرار می‌دهد:
-فکر می‌کنم وظایف شما تعریف‌شدست. این همه بی‌نظمی و سر و صدا مربوط به کدوم بخش از وظایف شماست؟
-جناب دکتر به خدا ....
-وظایف شما چیه؟ اونم تعریف‌شدست یا شما هر جور بخواید اونو تعریف می‌کنید؟
چشمان حامی به سمت وفا بر می گردد. صدای وفا پر از نفرت است. حامی نگاهی به سرتاپای او می‌اندازد. سؤالی و با همان چهره‌ی سخت نگاهش می‌کند:
-به جا نیاوردم.
وفا قدمی به جلو برمی‌دارد و هم‌زمان پسر کناردستش، نام او را با هشدار می‌خواند:
-وفا
در ذهن حامی، نام دختر هجی می‌شود. وفا ظاهراً صدای پویا را نمی‌شنود. یا شاید می‌شنود و اهمیتی نمی‌دهد. فاصله‌اش را با حامی به یک متر می‌رساند و کلمات را با انزجار به سمت او پرتاب می‌کند:
-معرف حضور شما که خیلی هستم. اما اگه تکرار مکررات براتون جذابه، حرفی نیست.
مکثی می‌کند و بعد ادامه می‌دهد:
-من وفا رستگارم. دخترِ رضا رستگار. در همین حد بسه یا بازم ادامه بدم؟
دختر رضا رستگار اینجا چه می‌کند؟ خسته است و این معرکه از حوصله‌اش خارج. اینجا بودن این دختر را نمی‌فهمد. همین‌طور دلیل این همه طلبکار بودنش را. اما چیزی که واضح است، شخصا آمده تا این بساط را جمع کند:
- از آشناییتون خوشبختم سر کار خانم. اینجا هم ورودی و نگهبانی شرکت منه و این آشوبی که شما به پا کردید نقض قانون‌های اینجاست خانم وفا. به نظر من در همین حد توضیح کاملاً بسه.
وفا تا شانه‌اش است ولی برای بالا نگه‌داشتن سرش اصرار دارد. انگار مصر است نشان بدهد چیزی از مرد ورزیده و قدبلند مقابلش کم ندارد. انگار برای نشان‌دادن قدرتش دست و پا می‌زند. کلمات را در اوج بیزاری به سمت حامی پرت می‌کند:
-قانون؟ پس می‌شناسینش؟
حامی این دختر را نمی‌فهمد. قصد خواندنش را هم ندارد. بی‌حوصله سری تکان می‌دهد:
-خانوم محترم معرکتو جمع می‌کنی یا این مسئولیت رو حراست اینجا به عهده بگیره؟
وفا عصبی می‌خندد:
- تو فکر جمع‌کردن این معرکه‌ هستید؟ من فکر می‌کردم فقط بلدید بلوا به پا کنید، بدبختی درست کنید و بعد شیک و لاکچری برید پشت میز مدیریتتون پا روی پا بندازید جناب دکتر.
پویا خودش را به وفا می‌رساند. بازوی وفا را در دست می‌گیرد. کلافه و با خواهش می‌گوید:
-وفا بهت گفتم این راهش نیست.
حامی چشم باریک می‌کند. فکرش درگیر معمای رو به رویش است و اعصابش از خستگی ساعتی قبل و نفهمیدن اتفاقات الان متشنج. تمام تلاشش را برای مسلط‌بودن به اعصابش به کار می‌برد. باید تمامش کند. به سمت نگهبان سر می‌چرخاند و او را با جدیت مخاطب قرار می‌دهد:
-خانم ظاهراً حالشون خوب نیست. ایشون و همراهشون رو تا دم در مشایعت کنید. تا حد ممکن محترمانه.
نگهبان "چشمی" می‌گوید اما قبل از اینکه بتواند اقدامی انجام دهد وفا با حرص بازویش را از دست پویا در می‌آورد. فاصله‌ی یک متری‌شان را به نصف می‌رساند و صدایش را بالا می‌برد:
-شما رو کی تا دم در ورودی برج ما همراهی کرد؟ با حمایت کدوم قانون اون دعوای صوری رو راه انداختید و خودتون رو رسوندید تا آپارتمان ما؟
حامی جا می‌خورد. واضح و علنی. آنقدر که تمام افراد حاضر آن را درک می‌کنند. برای ‌یک لحظه، فکش از فشار دندان‌هایش زاویه می‌گیرد و بعد کلمات را شمرده و محکم ادا می‌کند:



20 last posts shown.

23 339

subscribers
Channel statistics