#پست_دویست_و_بیست_و_پنج
#آنتیک
#عادله_حسینی
شاخ و برگ و ضایعات کف مغازه را جارو میکند؛ امروز خیلی شلوغ بوده است؛ آنقدر که گلهای رز تمام شده بود و از مریمها و میخکها هم تعداد زیادی باقی نمانده بود. آمار تعداد دستهگلهایی که پیچیده بود و اکلیل رویشان پاشیده بود و ربان بسته بود از دستش خارج است. اما آمار تعداد کارتهایی که روی دستهگلها چسبانده بود را دقیق دارد. تعداد کارتها با تعداد دفعاتی که بغض کرده بود برابری میکرد. هفده عدد کمی نیست؛ نه برای چسباندن کارت "مادرم، روزت مبارک" و نه برای جاگیر شدن گلولهای که اصرار داشت از گلویش تا چشمهای مظلومش پیش بیایند. حالش در این لحظه چیزی شبیه به غروبهای جمعه است. مثل تنها ماندن در کویری که انتهایش مشخص نیست.
صدای تکراری باز شدن در مغازه باعث میشود که این بغض هم به سرنوشت قبلیها بپیوندند. فرو داده شود و احتمالاً جایی کنج دلش تلنبار شود.
دخترجوان نگاهش را ناامید در بین گلها میچرخاند و در همان حال میپرسد:
-ای وای خانم شما هم گل رزتون تموم شده؟
وسایل روی میز را مرتب میکند و کوتاه جواب میدهد:
-بله متاسفانه!
دخترک دمغتر میشود و با نارضایتی نگاهش را به دسته گلهای مصنوعی میدهد:
-شانس من قحطیش اومده توی این شهر... سومین گل فروشیای هستید که سر میزنم؛ برعکس مامانم هم عاشق رزه.
برکه موهای آزادش را پشت گوش میزند. شال مشکیاش خیلی عقب رفته است؛ شالی که رنگش متناسب با حال امروزش است.
دختر جوان جوابی که از برکه نمیگیرد به قصد ترک کردن مغازه به سمت در میرود. برکه رفتنش را تماشا میکند و بعد صدایش می کند:
-خانم...
زن به سرعت و کمی امیدوار به سمتش میچرخد. احتمالاً با خودش فکر میکند فروشنده جایی را برای تهیهی گل رز به او معرفی خواهد کرد. برکه چند لحظه این چهرهی منتظر را تماشا میکند. نمیفهمد چطور یکی از همان بغضهای دفع شده مسیر برگشت را در پیش میگیرد و اینبار تا چشمانش پیش میآید. اولین قطرهی اشکش که میچکد شمرده به حرف میافتد:
-سه تا گلفروشی خیلی کمه. تمام گلفروشیای این شهر رو به خاطر مادرت زیر پا بذار. خوشحال باش که مادرت عاشق گل رزه از اون روزی بترس که گل گلایُل دستت بگیری و بری بالای سرش وایسی و اون هیچ اعتراض نکنه که گل توی دستت چرا رز نیست.
قطرههای اشکش به شکل اغراقآمیزی درشتند. دختر متأسف نگاهش میکند؛ احتیاجی ندارد که سوالی بپرسد. دلیل حال برکه مشخص است. متأسفمی زمزمه میکند و درحالیکه معذب قدمی به عقب برمیدارد ادامه میدهد:
-خدا بیامرزتشون و باقی عمر شما باشه.
دخترک میرود و برکه با درد چشم میبندد. باقی عمر او باشد؟ مادرش اگر عمری داشت چرا خودش نکرده بود که حالا باقی عمر او باشد؟ چه دعای مسخرهای بود این دعا...
****
#آنتیک
#عادله_حسینی
شاخ و برگ و ضایعات کف مغازه را جارو میکند؛ امروز خیلی شلوغ بوده است؛ آنقدر که گلهای رز تمام شده بود و از مریمها و میخکها هم تعداد زیادی باقی نمانده بود. آمار تعداد دستهگلهایی که پیچیده بود و اکلیل رویشان پاشیده بود و ربان بسته بود از دستش خارج است. اما آمار تعداد کارتهایی که روی دستهگلها چسبانده بود را دقیق دارد. تعداد کارتها با تعداد دفعاتی که بغض کرده بود برابری میکرد. هفده عدد کمی نیست؛ نه برای چسباندن کارت "مادرم، روزت مبارک" و نه برای جاگیر شدن گلولهای که اصرار داشت از گلویش تا چشمهای مظلومش پیش بیایند. حالش در این لحظه چیزی شبیه به غروبهای جمعه است. مثل تنها ماندن در کویری که انتهایش مشخص نیست.
صدای تکراری باز شدن در مغازه باعث میشود که این بغض هم به سرنوشت قبلیها بپیوندند. فرو داده شود و احتمالاً جایی کنج دلش تلنبار شود.
دخترجوان نگاهش را ناامید در بین گلها میچرخاند و در همان حال میپرسد:
-ای وای خانم شما هم گل رزتون تموم شده؟
وسایل روی میز را مرتب میکند و کوتاه جواب میدهد:
-بله متاسفانه!
دخترک دمغتر میشود و با نارضایتی نگاهش را به دسته گلهای مصنوعی میدهد:
-شانس من قحطیش اومده توی این شهر... سومین گل فروشیای هستید که سر میزنم؛ برعکس مامانم هم عاشق رزه.
برکه موهای آزادش را پشت گوش میزند. شال مشکیاش خیلی عقب رفته است؛ شالی که رنگش متناسب با حال امروزش است.
دختر جوان جوابی که از برکه نمیگیرد به قصد ترک کردن مغازه به سمت در میرود. برکه رفتنش را تماشا میکند و بعد صدایش می کند:
-خانم...
زن به سرعت و کمی امیدوار به سمتش میچرخد. احتمالاً با خودش فکر میکند فروشنده جایی را برای تهیهی گل رز به او معرفی خواهد کرد. برکه چند لحظه این چهرهی منتظر را تماشا میکند. نمیفهمد چطور یکی از همان بغضهای دفع شده مسیر برگشت را در پیش میگیرد و اینبار تا چشمانش پیش میآید. اولین قطرهی اشکش که میچکد شمرده به حرف میافتد:
-سه تا گلفروشی خیلی کمه. تمام گلفروشیای این شهر رو به خاطر مادرت زیر پا بذار. خوشحال باش که مادرت عاشق گل رزه از اون روزی بترس که گل گلایُل دستت بگیری و بری بالای سرش وایسی و اون هیچ اعتراض نکنه که گل توی دستت چرا رز نیست.
قطرههای اشکش به شکل اغراقآمیزی درشتند. دختر متأسف نگاهش میکند؛ احتیاجی ندارد که سوالی بپرسد. دلیل حال برکه مشخص است. متأسفمی زمزمه میکند و درحالیکه معذب قدمی به عقب برمیدارد ادامه میدهد:
-خدا بیامرزتشون و باقی عمر شما باشه.
دخترک میرود و برکه با درد چشم میبندد. باقی عمر او باشد؟ مادرش اگر عمری داشت چرا خودش نکرده بود که حالا باقی عمر او باشد؟ چه دعای مسخرهای بود این دعا...
****