امروز ورزش نکردم چون مهمونی بازی داشتیم. به جاش خوشگل بودم. آدمهای عزیزیم رو با خودم توی این مسیر همراه کردم. یه عااالمه خندیدم با گروه مورد علاقهم به چیزایی که شب قبلش براشون گریه کرده بودم. یادم اومد آدم تا وقتی میتونه بخنده زندهست. تا وقتی بلده دوست پیدا کنه زندهست. تا وقتی سرشو بلند میکنه به ماه و ستارهها خیره میشه زندهست. احتمالا به خیال خوشتره آدمی. چه بدونم. ولی واقعیت اونقدرا قدرت نداره که بتونه خیالِ خوشِ خنده و خاطره رو کدر کنه. امروز تا توی مویرگام احساسات جریان داشت. انقدر دلتنگ بودم که میخواستم سرمو بکوبم به دیوار، بلکه هوشمندی ازش کم شه و بفهمه یه احساسی داره بهش میرسه، اما نتونه نوعشو بده.
ولی یاد گرفتم که هجوم احساسات هم تموم میشه. باید بپذیریش. میانبری نداره. شبیه زخم، به جادو بسته نمیشه. باید ترمیم شه. چندروز دیگه حتما همه چی راحتتره.
امروز داره وصل میشه به صبح بعدی، و صبح بعدی، همهی صبحای بعدی، امیدوارم. گاهی به شیش و نیم صبح تاریک زمستون فکر میکنم که سر خیابون منتظر مینیبوس مدرسه میایستادم، چشام از خواب میسوخت و امتحان مهمی داشتم و یه تکلیف نصفه کاره. فکر میکنم هنوز زندگی اونقدر ناگوار نشده.
ولی یاد گرفتم که هجوم احساسات هم تموم میشه. باید بپذیریش. میانبری نداره. شبیه زخم، به جادو بسته نمیشه. باید ترمیم شه. چندروز دیگه حتما همه چی راحتتره.
امروز داره وصل میشه به صبح بعدی، و صبح بعدی، همهی صبحای بعدی، امیدوارم. گاهی به شیش و نیم صبح تاریک زمستون فکر میکنم که سر خیابون منتظر مینیبوس مدرسه میایستادم، چشام از خواب میسوخت و امتحان مهمی داشتم و یه تکلیف نصفه کاره. فکر میکنم هنوز زندگی اونقدر ناگوار نشده.