امروز برای اولین بار به یکی سلسله مراتب اشتباهامو توو این چندماه گفتم. غریبه بود، داشتم نصیحت میکردم. هرچی بیشتر میگفتم هردو شگفتزدهتر میشدیم و احمقانگیش خندهدارتر میشد.
هرچند الان ته چشام هنوز اشک فعاله، ولی همین که تونستم به زبون بیارمش و بعد دوماه گریه بلاخره بهش بخندم، یه نقطهی کوچولوی پذیرش بود برام چون، جز پذیرفتن و ادامه دادن و جنگیدن، دیگه چیکار میشه کرد؟
هرچند الان ته چشام هنوز اشک فعاله، ولی همین که تونستم به زبون بیارمش و بعد دوماه گریه بلاخره بهش بخندم، یه نقطهی کوچولوی پذیرش بود برام چون، جز پذیرفتن و ادامه دادن و جنگیدن، دیگه چیکار میشه کرد؟