Video is unavailable for watching
Show in Telegram
␥ 𝐒𝐚𝐮𝐝𝐚𝐝𝐞
«هیونگ..._»
«چشمسیاه؟!»
«میدونستی تو تنها خانوادهی منی؟»
زمان برای لحظهای از حرکت ایستاد؛ منجمد و چون قابی ناآشنا بر اطراف ثابت ماند.
چه شنیده بود؟
تنها خانوادهی او؟
مگر دلبندِ غمگین و بیپناهش تا چه اندازه تنها مانده بود که به آغوشی هرچند امن اما نامطمئن، نامِ خانواده دهد؟
اصلا چرا تا به حال نپرسیده بود؟
که عزیز کردهی جانش چه میکند، تیلههای شفافش برای چه تا آن اندازه غمگین است، نفسهای درمانش به کدامین علت از تنهایی ترس دارد و تنِ لرزانش از چه زمان با اعتماد غریبه است؟
میدانست؛ اما نمیخواست که باور کند.
باور کند که قلبِ شکارِ محبوبش زمانی برای او، تنها واسطهای به قصدِ فراموشی دردهایش بود.
لعنت؛ آن مرد با احساسات خالصانه و پرستیدنی عمرش چه کرده بود؟
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧
«هیونگ..._»
«چشمسیاه؟!»
«میدونستی تو تنها خانوادهی منی؟»
زمان برای لحظهای از حرکت ایستاد؛ منجمد و چون قابی ناآشنا بر اطراف ثابت ماند.
چه شنیده بود؟
تنها خانوادهی او؟
مگر دلبندِ غمگین و بیپناهش تا چه اندازه تنها مانده بود که به آغوشی هرچند امن اما نامطمئن، نامِ خانواده دهد؟
اصلا چرا تا به حال نپرسیده بود؟
که عزیز کردهی جانش چه میکند، تیلههای شفافش برای چه تا آن اندازه غمگین است، نفسهای درمانش به کدامین علت از تنهایی ترس دارد و تنِ لرزانش از چه زمان با اعتماد غریبه است؟
میدانست؛ اما نمیخواست که باور کند.
باور کند که قلبِ شکارِ محبوبش زمانی برای او، تنها واسطهای به قصدِ فراموشی دردهایش بود.
لعنت؛ آن مرد با احساسات خالصانه و پرستیدنی عمرش چه کرده بود؟
「 #Saudade ⁞ #TwT 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧