#قلبم_برای_تو
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/Vagheiyat_donya/63410
#پارت300
- دارم بیهوش میشم ...
- می تونم حدس بزنم ...
- شما چیزی احتیاج ندارین تا عماد برگرده؟
عماد ...
چطور می توانست به او بگوید تا زمانی که عماد برگردد فقط به عماد است که احتیاج دارد؟
سرش را به نه تکان داد بنیامین به سمت پله هایی که پشت دیوار پنهان بود رفت و بعد باز این سکوت دوست داشتنی و این
خانه ای که با تمام وجود دوست داشت کشفش کند اگر آنقدر خسته نیود .
نگاهی به اطرافش کرد و دستش را به دیوار کشید و آهسته به سمت سالن به راه افتاد ...
دوست داشت دوباره پشت آن شیشه ی سرتاسری روی همان مبل شاهانه ی مرجانی رنگ بنشیند و از پنجره بیرون را تماشا
کند .
گذشته ای که درونش مثل قلب دوم می تپید و خدا ... این تپش را دوست داشت ...
مقابل پنجره ایستاد ... پلک های سنگینش را برای لحظه ای روی هم فشار داد ... نباید می خوابید ... باید سال ها بیدار می
ماند و زندگی می کرد ...
پنجره را باز کرد و نسیم خنکی که داخل اتاق پیچید ... اما آن هم کافی نبود ...
چشم هایش را بست و خیلی زود در رویاهایش غرق شد ...
رویاهای شیرین ... رویاهای تلخ ... رویای مرگ و نابودی و بعد عشق و بعد زندگی ...
» حنا«
صدایی که دور روحش چمبره میزد و او را می کشید درست به جایی که باید می بود ...
پلک هایش باز شد و نگاهش را سر کشید .
نوری که از پشت به او می تابید صورتش را تیره کرده بود ...
مردانه ... جذاب !
لب های حنا به آرامی از هم باز شد .
عماد بی صدا ایستاده بود و نگاهش می کرد ...
چشم هایش شراره ی آتش بود و تن دخترک را می سوزاند .
حنا چشم های نگرانش را به چشم های عماد داد و با صدای آرامی گفت
- کی اومدی؟
صدایش مثل کرم شب تاب چشمک زن ... دورشان به پرواز درآمد و تن یخ زده ی عماد را گرم کرد.
چشم های غمگینش ... آن فک به هم فشرده ای که وقتی عصبانی بود و خودخوری می کرد ... آن شانه های افتاده ... مگر می
شد همه ی آن حال ها را با هم داشت؟ مگر می شد همه ی آن حس ها را با هم زندگی کرد؟
❌🔞#امتحان_زندگی
این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه هر کاری
واسه داشتن مادرش می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین
کاری بره سریعترین راه پول درآوردن براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو
می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر
می کنی که پسر بیست و چند ساله ای که با زنای هم سن مادرش باشه لذت می بره؟
https://t.me/+ZX8wzlR-aV4zZjJk
@Vagheiyat_donya🌏
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/Vagheiyat_donya/63410
#پارت300
- دارم بیهوش میشم ...
- می تونم حدس بزنم ...
- شما چیزی احتیاج ندارین تا عماد برگرده؟
عماد ...
چطور می توانست به او بگوید تا زمانی که عماد برگردد فقط به عماد است که احتیاج دارد؟
سرش را به نه تکان داد بنیامین به سمت پله هایی که پشت دیوار پنهان بود رفت و بعد باز این سکوت دوست داشتنی و این
خانه ای که با تمام وجود دوست داشت کشفش کند اگر آنقدر خسته نیود .
نگاهی به اطرافش کرد و دستش را به دیوار کشید و آهسته به سمت سالن به راه افتاد ...
دوست داشت دوباره پشت آن شیشه ی سرتاسری روی همان مبل شاهانه ی مرجانی رنگ بنشیند و از پنجره بیرون را تماشا
کند .
گذشته ای که درونش مثل قلب دوم می تپید و خدا ... این تپش را دوست داشت ...
مقابل پنجره ایستاد ... پلک های سنگینش را برای لحظه ای روی هم فشار داد ... نباید می خوابید ... باید سال ها بیدار می
ماند و زندگی می کرد ...
پنجره را باز کرد و نسیم خنکی که داخل اتاق پیچید ... اما آن هم کافی نبود ...
چشم هایش را بست و خیلی زود در رویاهایش غرق شد ...
رویاهای شیرین ... رویاهای تلخ ... رویای مرگ و نابودی و بعد عشق و بعد زندگی ...
» حنا«
صدایی که دور روحش چمبره میزد و او را می کشید درست به جایی که باید می بود ...
پلک هایش باز شد و نگاهش را سر کشید .
نوری که از پشت به او می تابید صورتش را تیره کرده بود ...
مردانه ... جذاب !
لب های حنا به آرامی از هم باز شد .
عماد بی صدا ایستاده بود و نگاهش می کرد ...
چشم هایش شراره ی آتش بود و تن دخترک را می سوزاند .
حنا چشم های نگرانش را به چشم های عماد داد و با صدای آرامی گفت
- کی اومدی؟
صدایش مثل کرم شب تاب چشمک زن ... دورشان به پرواز درآمد و تن یخ زده ی عماد را گرم کرد.
چشم های غمگینش ... آن فک به هم فشرده ای که وقتی عصبانی بود و خودخوری می کرد ... آن شانه های افتاده ... مگر می
شد همه ی آن حال ها را با هم داشت؟ مگر می شد همه ی آن حس ها را با هم زندگی کرد؟
❌🔞#امتحان_زندگی
این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟
غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه هر کاری
واسه داشتن مادرش می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین
کاری بره سریعترین راه پول درآوردن براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو
می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر
می کنی که پسر بیست و چند ساله ای که با زنای هم سن مادرش باشه لذت می بره؟
https://t.me/+ZX8wzlR-aV4zZjJk
@Vagheiyat_donya🌏