#قلبم_برای_تو
لینک پارت اول👇👇👇
https://t.me/Vagheiyat_donya/63410#پارت299
با صدای سیمین سر چرخاند و در حالی که سعی می کرد بنشیند سیمین گفت
- بخواب ... بخواب ...
- بیدار بودم ... ماهان رو خوابوندم !
سیمین لبخند مهربانی زد و در حالی که کنار حنا می نشست گفت
- بهت نگفتم چقدر مادر بودن بهت میاد .
حنا به آرامی خندید و سیمین ادامه داد
- فکر کنم به خاطر من افتادی تو دردسر ...
شانه ای بالا انداخت و ادامه داد
- عماد ی کلمه هم باهات حرف نزد ...
حنا لبخند محزونی زد و گفت
- نه ... خب احتمالا هنوز ...
سیمین دستش را روی دست های حنا گذاشت گفت
- لازم نیست هوای همه رو داشته باشی ... لازم نیست همه رو توجیح کنی ...
حنا دهان باز کرد تا چیزی بگوید که سیمین ادامه داد
- جلوی عماد از من ... جلوی من از عماد ... فقط خودت رو از بین می بری ... بذار از من بدش بیاد و به خاطرش باهات سر
سنگین باشه ... بذار ازش بدم بیاد و هر بار که می بینمش کهیر بزنم ...
حنا لبخند دندان نمایی زد و در حالی که از پشت شیشه به آسمان نارنجی نگاه می کرد گفت
- نمی دونم چش شده ... اما ... فکر نمی کنم به خاطر شما باشه ...
- می دونی چیه؟ اصلا برام مهم نیست ... بهتره به من عادت کنه ... چون دیگه قرار نیست ولت کنم ... حنا من معذرت میخوام
... به خاطر حرفایی که بهت زدم ... به خاطر همه چی ... از دیشب که با بنیامین حرف زدم ... وقتی تعریف کرد بهرام چه غلطی
کرده ... همش با خودم فکر می کنم اگه من جات بودم این کار رو می کردم؟
- تو چه می دونستی قراره چه اتفاقی بیوفته ...
- باورم نمیشه ... باور کن هنوز نمی تونم درک کنم چی شد اصلا !
حنا با مهربانی به سیمین نگاه کرد و با نوک انگشتش گوشه پلکش را خواراند
و سیمین در حالی که چشمانش آشکارا تیره می شد ادامه داد
- وقتی فکر می کنم چقدر ساده بودم ... حنا ... اون همه نشونه داشتم که بدونم این آدم فکرای مریضی توی سرشه اما انگار
چشمام بسته بود ... نمی دیدم ... وقتی برگشتم کافه و دیدم نیستی ... ناصر گفته با بهرام رفتی ... حنا قلبم تیر کشید ... با
هزارجور تهدید منشی هولدینگ رو راضی کردم شماره ی عماد رو بده بهم ... حنا اگه بلایی سرت میاورد؟
دخترک از یادآوری آنچه که اتفاق افتاده بود چشمانش را با انزجار بست و همزمان با ضربه ای که به در خورد سبحان سرش را
داخل آورد و در حالی که لبخند مهربانی به روی دخترک می پاشید گفت
- میدونم احتمالا میخوای بالا بیاری از شنیدن همدردی و این حرفا ... اما واقعا خوشحالم که خدا دوباره تو رو برگردوند به ما ...
حنا از جایش بلند شد و در حالی که با مهربانی به سبحان لبخند میزد گفت
میدونم چقدر خوشحالی !
سبحان خندید و این بار رو به سیمین گفت
- بریم خواهر؟
سیمین سری به تایید تکان داد و حنا در حالی که با ناراحتی نگاهشان می کرد گفت
- میخواهید برید؟ انقدر زود؟
سبحان دستش را درون جیبش فرو کرد و گفت
- همچین زود هم نیست ... باید بریم تهران !
سیمین دستی روی شانه ی حنا گذاشت و در حالی که او را محکم در آغـ*ـوش می گرفت گفت
- بی خبرم نذار ... برگشتی بگو که ببینیم هم رو
- منتظر نمی مونید عماد برگرده؟!
سیمین در حالی که شالش را دور سرش محکم می کرد گفت
- نه حنا جان ... اون احتمالا انقدر معطل می کنه تا ما بریم ...
حنا با ناراحتی ابرویی بالا برد و با اعتراض گفت
- اینطوری نیست ...
سبحان به سیمین نگاه کرد و بعد چشمکی به حنا زد و گفت
- راستش به نظرم عماد آدم باهوشیه ...
سیمین چشم هایش را برای برادرش تنگ کرد و سبحان ادامه داد
- مردم معمولا وقتی تو رو بشناسن ازت بدشون میاد ... اون از همون اول آب پاکی رو ریخته دستت!
- اشتباه نکن ... اونی که از اون یکی بدش میاد منم ... نه اون عصا غورت داده نکبت !
سبحان لب هایش را به حالتی از تمسخر برگرداند و حنا که این بار با چشم هایش می خندید گفت
- زمان همه چیز رو درست میکنه!
سیمین چشم غره ای رفت و گونه ی دخترک را دوباره بـ.وسید و حنا تا جلوی در همراهی شان کرد ...
نمی توانست انکار کند که با رفتنشان احساس تنهایی کرد و بغض نشست روی گلویش ...
بنیامین با دیدن چهره ی گرفته اش لبخند تلخی زد و گفت
- یهو خلوت شد نه؟
حنا سری تکان داد و گفت
- خسته این ... چرا ی کم استراحت نمی کنین؟
❌🔞#امتحان_زندگی
این پسره ماندگار کارش دقیقا چیه؟غمگین شد و گفت:بیچاره آوید حتی نتونست درسش رو تموم کنه هر کاری
واسه داشتن مادرش می کنه.گاهی فکر می کنم حق داشت که سراغ همچین
کاری بره سریعترین راه پول درآوردن براش همین بود.
با خشونت گفتم:خوابیدن با زنا بیچارگی داره؟هم پول می گیره هم لذتش رو
می بره؟
مانتوم رو پرت کردم رو تخت و سمت سرویس اتاقم رفتم که داد زد: واقعا فکر
می کنی که پسر بیست و چند ساله ای که با زنای هم سن مادرش باشه لذت می بره؟https://t.me/+ZX8wzlR-aV4zZjJk@Vagheiyat_donya🌏