استاد محمد کریم اشراق از شانزده سالگی خود و دیدار از کتابخانه مجلس برای نخستین بار می گوید:
.... با بیم و ترس به در ورودی کتابخانۀ مجلس رسیدم که کمی دور تر از آن، گنبد و گلدستۀ زیبای مدرسۀ سپهسالار برایم خیلی دیدنی بود. ماموری که مراقبِ درِ ورودیِ کتابخانه بود، مرا به داخل راه داد، امّا بعد متوجّه شدم که افراد کمتر از هجده سال نمی توانند از نُسَخِ خطّی کتابخانه استفاده کنند. سراغ متصدّی مربوطه را گرفتم. مرا به اتاقی بردند. وارد شدم. سلام کردم. آن شخصی که پشت میز کار بود پرسید پسرم: چه سوالی داری؟ پاسخ دادم که جهرمی ام و چند سال است در پی گردآوری منابع راجع به تاریخ و رجالِ شهر خودم هستم، و شنیده ام که این کتابخانه مآخذ و منابعِ بسیاری دارد که می تواند به پژوهش من کمک کند. در پاسخ و با رویی خوش و لبخندی از سرِ مهر گفت: چند ساله اید؟ گفتم: شانزده ساله. گفت امّا در این جا شرط ورود و استفاده از مخطوطات، داشتن سنِ هجده سالگی است. در جواب، نه پاسخی داشتم و نه می خواستم دستِ خالی به خانه برگردم و نه چارۀ دیگری می جستم. اندکی مکث کردم و چشم به سویِ آن بزرگوار دوختم. پس از چند لحظه، اوادامه داد که پسرم چون علاقه مندی و از راهِ دور آمده ای، از فردا بیا همین جا در اتاق من بنشین. به نامِ خودم، منابعی را که می خواهی برایت سفارش می دهم. باورم نمی شد. آن شخصِ شریف که تا آخر عمر، نام و یادش را در سینه خواهم داشت کسی نبود جز: مرحوم عبدالحسین حائری، رحمت الله علیه و رحمهً واسعه. شخصیّتی بزرگ که مظهر لطف و ارشاد علمی و تشویق طالبان بود. دو ماه تمام، در روزهای گرم تابستان، عرق ریزان، از منزل تا دفتر ایشان با شوق و ذوق راه سپردم. یادداشت های زیادی برداشتم. هر روز از روز پیش، بیشتر ذوق می کردم. در دل شوقی عجیب داشتم. درود بر نیکان روزگار باد.
https://t.me/UT_Central_Library
.... با بیم و ترس به در ورودی کتابخانۀ مجلس رسیدم که کمی دور تر از آن، گنبد و گلدستۀ زیبای مدرسۀ سپهسالار برایم خیلی دیدنی بود. ماموری که مراقبِ درِ ورودیِ کتابخانه بود، مرا به داخل راه داد، امّا بعد متوجّه شدم که افراد کمتر از هجده سال نمی توانند از نُسَخِ خطّی کتابخانه استفاده کنند. سراغ متصدّی مربوطه را گرفتم. مرا به اتاقی بردند. وارد شدم. سلام کردم. آن شخصی که پشت میز کار بود پرسید پسرم: چه سوالی داری؟ پاسخ دادم که جهرمی ام و چند سال است در پی گردآوری منابع راجع به تاریخ و رجالِ شهر خودم هستم، و شنیده ام که این کتابخانه مآخذ و منابعِ بسیاری دارد که می تواند به پژوهش من کمک کند. در پاسخ و با رویی خوش و لبخندی از سرِ مهر گفت: چند ساله اید؟ گفتم: شانزده ساله. گفت امّا در این جا شرط ورود و استفاده از مخطوطات، داشتن سنِ هجده سالگی است. در جواب، نه پاسخی داشتم و نه می خواستم دستِ خالی به خانه برگردم و نه چارۀ دیگری می جستم. اندکی مکث کردم و چشم به سویِ آن بزرگوار دوختم. پس از چند لحظه، اوادامه داد که پسرم چون علاقه مندی و از راهِ دور آمده ای، از فردا بیا همین جا در اتاق من بنشین. به نامِ خودم، منابعی را که می خواهی برایت سفارش می دهم. باورم نمی شد. آن شخصِ شریف که تا آخر عمر، نام و یادش را در سینه خواهم داشت کسی نبود جز: مرحوم عبدالحسین حائری، رحمت الله علیه و رحمهً واسعه. شخصیّتی بزرگ که مظهر لطف و ارشاد علمی و تشویق طالبان بود. دو ماه تمام، در روزهای گرم تابستان، عرق ریزان، از منزل تا دفتر ایشان با شوق و ذوق راه سپردم. یادداشت های زیادی برداشتم. هر روز از روز پیش، بیشتر ذوق می کردم. در دل شوقی عجیب داشتم. درود بر نیکان روزگار باد.
https://t.me/UT_Central_Library