.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_610
- آخرین باری که دیدمش فکر کنم ده دوازده سالش بود!
اون موقع هم مشخص بود که اصلا قرار نیست شبیه رنجبر ها بشه!
اما اصلا حدس نمیزدم بشه کپی برابر اصل گلیتا! حتی صداش با گلی مو نمیزد.
بعد لبخندی زد.
- همینم باعث شد برای اولین بار وقتی میاد بغلم پسش نزنم.
سرم رو روی شونهاش گذاشتم. همونطور که آروم کمرش رو ماساژ میدادم گفتم:
- ناراحتت کرد؟
- چی؟
- اینکه تورو یاد اون انداخت!
تلخ خندید.
- نه! اتفاقا خیلی خوب شد.
حس میکنم چهرهاش رو کم کم داشتم از یاد میبردم.
مخصوصا صداش! باز چهره رو میتونستم تصور کنم اما صداش...
پشت بند لبخندش، پوزخند زد.
- موندم کیوان چطور این همه سال...
بدون ذره ای عذاب وجدان تونسته تو صورت نازگل نگاه کنه و زنده بمونه.
با شک و تردید گفتم:
- میخوای بگی چرا باید عذاب وجدان داشته باشه؟
دستش رو روی چشم هاش گذاشت و نفس عمیق کشید. قرار نبود اصرار کنم اگه خودش بگه گوش میدم بهش.
- گلی ناخواسته نازگل رو باردار شد.
کیوان وقتی فهمید با خودش فکر کرد این تنها راه نگهداشتن و ساکت کردن گلیتاست.
آخه عاشقش شده بود. عشق یه روانی هم که معلومه آخرش چی میشه.
همه تلاشش رو کرد که از سقط بچه جلوگیری کنه. تهش هم موفق شد.
بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد:
- گلی نازگل رو دنیا آورد اما همچنان به فکر فرار بود.
یه روز وقتی فهمید کیوان واسه کارش رفته یه شهر دیگه...
تصمیم گرفت از فرصت استفاده کنه. بالاخره کلید های خونه رو پیدا کرده بود.
دست منو گرفت و با نازگل تو بغلش فرار کرد. نازگل هنوز دو ماهش نشده بود.
بلند شد و رو به روی آدمک پاره کیوان ایستاد.
- کیوان خبر دار شد. آدماشو فرستاد که پیدامون کنن.
گلی میخواست بره پیش خانواده خودش. دقیقا یه کوچه مونده بود...
یه کوچه مونده بود که برسیم به خونه ای که پناهگاه گلیتا بود.
اما همون لحظه آدم کیوان یقمون رو گرفت.
نمیدونم به خاطر چی بود اما حالا موقع تعریف کردن اون خاطرات، حالش در حد قبل بد نمیشد.
- بردمون خونه تا کیوان بیاد!
خودش هم پشت در منتظر موند.
دستاش مشت شد. منقبض شدن تمام عضلاتش رو به وضوح میدیدم. این انقباض از درد بود! درد جملاتی که قرار بود بیان کنه.
- خیلی می ترسید. میدونست اگه کیوان بیاد خونه...
قرار نیست آروم بابت این فرار باهاش رفتار کنه.
میخواستم بهش دلداری بدم اما انگار... انگار...
با صدای آروم تر زمزمه کرد:
- انگار به دلش افتاده بود قراره چی بشه!
چند ثانیه نفس عمیق کشید. من میدونستم قراره چی بگه! ولی یادآوری اون لحظات قطعا براش سخت بود.
- بالاخره کیوان اومد. با یه بلیط لحظه آخری...
خیلی زود اومد که بشه عزرائیل جون ما.
خیلی عصبی بود. عصبی و ترسناک.
طبق معمول منو انداخت تو اتاق و در رو قفل کرد...
تا نبینم داره چه بلائی سرش میاره.
لعنتی! لعنت بهش.
با بغضی که خیلی برام تازگی داشت زمزمه کرد:
- چرا اون احمق لعنتی نفهمید که...
در اون اتاق خراب شده و خرابه؟
چرا هیچ وقت نفهمید در اون اتاق بسته نمیشه؟
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/+O6qbeHeC99NZeJE
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن 🪷
#پارت_610
- آخرین باری که دیدمش فکر کنم ده دوازده سالش بود!
اون موقع هم مشخص بود که اصلا قرار نیست شبیه رنجبر ها بشه!
اما اصلا حدس نمیزدم بشه کپی برابر اصل گلیتا! حتی صداش با گلی مو نمیزد.
بعد لبخندی زد.
- همینم باعث شد برای اولین بار وقتی میاد بغلم پسش نزنم.
سرم رو روی شونهاش گذاشتم. همونطور که آروم کمرش رو ماساژ میدادم گفتم:
- ناراحتت کرد؟
- چی؟
- اینکه تورو یاد اون انداخت!
تلخ خندید.
- نه! اتفاقا خیلی خوب شد.
حس میکنم چهرهاش رو کم کم داشتم از یاد میبردم.
مخصوصا صداش! باز چهره رو میتونستم تصور کنم اما صداش...
پشت بند لبخندش، پوزخند زد.
- موندم کیوان چطور این همه سال...
بدون ذره ای عذاب وجدان تونسته تو صورت نازگل نگاه کنه و زنده بمونه.
با شک و تردید گفتم:
- میخوای بگی چرا باید عذاب وجدان داشته باشه؟
دستش رو روی چشم هاش گذاشت و نفس عمیق کشید. قرار نبود اصرار کنم اگه خودش بگه گوش میدم بهش.
- گلی ناخواسته نازگل رو باردار شد.
کیوان وقتی فهمید با خودش فکر کرد این تنها راه نگهداشتن و ساکت کردن گلیتاست.
آخه عاشقش شده بود. عشق یه روانی هم که معلومه آخرش چی میشه.
همه تلاشش رو کرد که از سقط بچه جلوگیری کنه. تهش هم موفق شد.
بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد:
- گلی نازگل رو دنیا آورد اما همچنان به فکر فرار بود.
یه روز وقتی فهمید کیوان واسه کارش رفته یه شهر دیگه...
تصمیم گرفت از فرصت استفاده کنه. بالاخره کلید های خونه رو پیدا کرده بود.
دست منو گرفت و با نازگل تو بغلش فرار کرد. نازگل هنوز دو ماهش نشده بود.
بلند شد و رو به روی آدمک پاره کیوان ایستاد.
- کیوان خبر دار شد. آدماشو فرستاد که پیدامون کنن.
گلی میخواست بره پیش خانواده خودش. دقیقا یه کوچه مونده بود...
یه کوچه مونده بود که برسیم به خونه ای که پناهگاه گلیتا بود.
اما همون لحظه آدم کیوان یقمون رو گرفت.
نمیدونم به خاطر چی بود اما حالا موقع تعریف کردن اون خاطرات، حالش در حد قبل بد نمیشد.
- بردمون خونه تا کیوان بیاد!
خودش هم پشت در منتظر موند.
دستاش مشت شد. منقبض شدن تمام عضلاتش رو به وضوح میدیدم. این انقباض از درد بود! درد جملاتی که قرار بود بیان کنه.
- خیلی می ترسید. میدونست اگه کیوان بیاد خونه...
قرار نیست آروم بابت این فرار باهاش رفتار کنه.
میخواستم بهش دلداری بدم اما انگار... انگار...
با صدای آروم تر زمزمه کرد:
- انگار به دلش افتاده بود قراره چی بشه!
چند ثانیه نفس عمیق کشید. من میدونستم قراره چی بگه! ولی یادآوری اون لحظات قطعا براش سخت بود.
- بالاخره کیوان اومد. با یه بلیط لحظه آخری...
خیلی زود اومد که بشه عزرائیل جون ما.
خیلی عصبی بود. عصبی و ترسناک.
طبق معمول منو انداخت تو اتاق و در رو قفل کرد...
تا نبینم داره چه بلائی سرش میاره.
لعنتی! لعنت بهش.
با بغضی که خیلی برام تازگی داشت زمزمه کرد:
- چرا اون احمق لعنتی نفهمید که...
در اون اتاق خراب شده و خرابه؟
چرا هیچ وقت نفهمید در اون اتاق بسته نمیشه؟
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇
https://t.me/+O6qbeHeC99NZeJE