.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن
🪷
#پارت_709
تک خنده ای زدم و گفتم:
- تو پشیمون بشی؟ من خودم... از زنده موندن خودم...
چندین ساله که... پشیمونم!
پشیمونم از اینکه... زنده موندم و شدم یه تله...
واسه گیر افتادن... آهوی بدبختی مثل... مادرم!
چند ثانیه ای بی صدا زل زد بهم و بعد آروم کنارم نشست. شونه ام خیلی درد داشت. دوباره قلبم واسه نفس کشیدن خسته شده بود!
با درد دست روی شونه ام گذاشتم و پلک هام رو بهم فشردم.
- تو تله نبودی! عامل عذاب وجدان من بودی!
آروم لای چشمام رو باز کردم و سرم رو کج روی بالشت گذاشتم. پشتش به من بود. صورتش رو نمیتونستم ببینم! نمیتونستم ببینم چه حالتی به خودش گرفته.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و اون... راستش... یه بار که من!
- میدونم! همه چیزو... از زبون اون شنیدم.
سکوت کرد. خجالت می کشید از اینکه میدونم؟ میدونم چطور به مادرم تجاوز کرده! صدای قورت دادن آب دهنش رو شنیدم.
- اون شب اصلا نمیخواستم اینطوری بشه!
برگشته بودم ایران تا برم پیش همایون.
بحث و جدل زیاد داشتیم. رفتم از دلش در بیارم.
اون موقع هنوز، هنوز جاسوسیش رو نکرده بودم.
هنوز رکب نزده بودم بهش.
فکر میکردم من مقصرم! اشتباه کردم!
اون شب بی خبر اومدم تا سوپرایزش کنم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- اما هر چی گشتم پیداش نکردم.
هر جا رفتم نبود! هر جا سراغش رو گرفتم نبود.
به سختی مجبور شدم زنگ بزنم بهش.
فکر میکنی تهش چی گفت بهم؟
بی حرف نگاهش کردم که سرش رو به طرفم چرخوند!
- گفت وقت ندارم ببینمت! دارم میرم دنبال کسرا!
دوباره سرش رو سمت مخالف جهت چرخوند.
- پسره ی احمق اون دوران تازه فاز عشق عاشقی با اون زنیکه خرابو برداشته بود.
همایون هم طبق معمول من و کل زندگیش رو ول کرده بود و افتاده بود دنبال نور چشمیش.
منطقی بود اگه بخواد از کسرا متنفر باشه.
خیلی با عقل جور در میومد.
- من پدرم رو دوست داشتم کبریا!
من بابامو دوست داشتم. همایون الگوی من بود.
ولی هیچوقت منو نمی دید! هیچوقت!
همیشه دنبال کسرا بود، دنبال پرورش دادنش.
دنبال تحسینش! دنبال تحصیلش.
اوایل افتخار میکردم به کسرا ولی...
وقتی شد چوب و مدام همایون اونو تو سرم میکوبید...
اوضاع فرق کرد.
از کسرا متنفر شدم! از کاراش متنفر شدم.
از تک تک پله هایی که میرفت بالا حالم بهم میخورد.
اما همچنان...
با کف دست روی پاش کوبید و دردناک اعتراف کرد:
- بابامو دوست داشتم! دوست داشتم منو ببینه.
واسه همین به هر دری میزدم تا بهم ذره ای توجه کنه.
حتی خرابکاری! با عصبانیتش هم راضی بودم.
فقط میخواستم منو ببینه.
حتی اگه منو دعوا کنه یا با اخم نگاهم کنه.
آروم خندید. زل زد به دیوار رو به روش!
این حرف ها باعث نمیشد دلم براش بسوزه...
یا ذره ای از تنفرم نسبت بهش کم بشه.
اما به خاطر روانی شدنش بهش حق میدادم.
اون دوست نداشت من کسرا بشم!
چون ازش متنفر بود.
این تنها حقیقتی بود که من میدونستم.
- اون شب که دیدم همایون حتی...
اومدن من رو به یه ورش هم نگرفت،
دیگه زدم به سیم آخر! داشتم دیوونه میشدم.
رفتم تا خودمو سرگرم کنم.
با رفیقام رفتم بیرون و عین سگ خوردم.
کامل مست شده بودم و اصلا کارهام دست خودم نبود.
دستش رو مشت کرد و با صدایی گرفته گفت:
- نفهمیدم چی شد! کی از دوستام جدا شدم.
کی سوار ماشین شدم و کی رفتم خونه.
وقتی بیدار شدم. دیدم یه دختر بیهوش کنارم افتاده.
اولش خیلی ترسیدم. اصلا انتظار نداشتم یکی کنارم باشه.
بعدش فکر کردم شاید دختره این کاره اس.
اما وقتی یکم آب پاشیدم به صورتش و با جیغ و گریه...
بهوش اومد، تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم شده.
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه
از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇https://t.me/banoyeemroz