.
🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷🦢🪷
🦢🪷🦢🪷🦢
🪷🦢🪷
🦢
🪷 #آمیـــــن
🪷
#پارت_740
همین که پامو از مغازه بیرون گذاشتم، دستمو گرفت. فشارش داد. یه جوری که انگار میخواست بهم بگه
- دیگه تموم شد. دیگه گذشته.
سری تکون دادم. لبخند زدم.
و برای اولین بار، توی دلم حس کردم که واقعاً تموم شده.
سکوت توی ماشین سنگین بود، اما نه از اون جنس سکوتهای ناراحتکننده. یه جور خلأ، یه جور حس آزادی که هنوز برام تازه بود.
کبریا پشت فرمون بود، اما نگاهش هر چند ثانیه یه بار از آینه سر میخورد روی صورتم. اخماش هنوز یه کم درهم بود.
– خوبی؟
سرمو آروم تکیه دادم به پشتی صندلی، یه لبخند کمرنگ زدم.
– آره. حالا دیگه خوبم. خیلی ام خوب!
چیزی نگفت، اما حس کردم یه نفس عمیق کشید. بعد، آروم گاز داد و ماشین حرکت کرد.
شهر داشت پشت سرمون جا میموند. از خیابونهای شلوغ و چراغای زرد و قرمز دور میشدیم...
از مغازههای قدیمی و آدمایی که یه زمانی برام معنی زندگی بودن. حالا داشتم میرفتم سمت یه دنیای جدید.
نورها آرومآروم تغییر کرد. از اون زرد و نارنجیهای خیابون، رسید به نورهای لطیف و نرم… به نوری که از عمارت خودمون میاومد.
عمارت من.
نفس تو سینم حبس شد.
از دور، درای بزرگ و مجلل عمارت باز بود، و توی اون شب قشنگ، نورهای آبی و سفید لابهلای درختا میرقصیدن.
از توی حیاط، صدای موسیقی نرم شنیده میشد، یه آهنگ آروم و شاد، یه چیزی که حس خوب توی دل آدم میریخت. یعنی مینو هم همین حس رو داشت؟
کبریا کنار در اصلی ایستاد. از همون لحظهای که پیاده شدم، جدای از گل های داخل ماشین، بوی گلهای جدید پیچید توی مشامم.
یاس، رز سفید، یه کم نرگس…
بوی عطر خوشی که رویای بچگیم بود.
مهمونا چون هوا سرد بود داخل عمارت نشسته بودن. لباسهای شیک، صورتهای خوشحال، چهرههایی که بعضیاشون برام آشنا بودن، بعضیاشون غریبه، اما همه با لبخند نگام میکردن.
یه لحظه نفس کشیدم، هوا رو دادم توی ریه ام.
یه زمانی، فکر میکردم همچین شبی رو هرگز تجربه نمیکنم. فکر میکردم دنیا برای من همچین رویایی رو ننوشته.
اما حالا… حالا توی این شب قشنگ، وسط نور و گل و آدمایی که برام مهم بودن، داشتم به سمت زندگی جدیدم میرفتم.
آمین… تو به آرزوت رسیدی.
لبخندم عمیقتر شد. کبریا دستش رو متشخصانه جلوم دراز کرد. اونم داشت لبخند میزد. با ذوق دستش رو گرفتم و آروم داخل شدیم.
اصلا حواسم به تزیین های عمارت نبود. فقط میخواستم برسم داخل! همین که پامون رو داخل عمارت گذاشتیم، یه پسر و یه دختر شبیه به هم و خیلی شیک پوش و گوگولی اومدن جلومون.
- سلام پسر عمه! به پای هم پیر بشید!
خیلی هماهنگ کرده بودن که همزمان بگن! پسر عمه؟ یعنی اینا دوقلو های طاها بودن؟ نیم نگاهی به کبریا انداختم که دیدم با ذوق زل زده به بچه ها!
روی زانوش نشست و گفت:
- سلام! چقدر... چقدر خوشگلید شما دوتا!
انقدری ناز بودن که حتی کبریا هم اعتراف کرد. با خجالت خندیدن که پرسیدم:
- به من سلام نمیدید شماها؟
متعجب به هم نگاه کردن و بعد دختره زیر گوش پسره گفت:
- بابا نگفت به عروس خانوم چی بگیم؟
- نه! هیچی یادم نمیاد که!
ریز خندیدم که خود طاها جلو اومد. بچه ها سریع پشت باباشون قایم شدن که کبریا بعد از سلام، زود گفت:
- واقعا خیلی نازن دایی! خدا براتون حفظون کنه!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: 🌻MΔRJΔΠ🌻
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه
از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇https://t.me/banoyeemroz