من از گذشتههام چیزی جز زخم ندارم، زخمهایی که گاهی با لبخند پنهانشون کردم و گاهی توی تاریکی با اشک شستم.
زندگی هرچی داشت، ازم گرفت؛ هرچی نبود، بهم نشون داد.
خاطرات مثل سیگارهای نیمسوخته توی باد، پخش شدن، خاموش شدن، و من فقط نگاه کردم.
حرفها موندن، نور موند، اما هیچکس دیگه نه.
چقدر آسونه همهچیز به هم بریزه، چقدر سخته خودت رو جمع کنی وقتی حتی کلمات هم دیگه باهات حرف نمیزنن.
گاهی حس میکنم هیچچیزی از دست ندادم، چون هیچچیزی نداشتم.
زندگی هرچی داشت، ازم گرفت؛ هرچی نبود، بهم نشون داد.
خاطرات مثل سیگارهای نیمسوخته توی باد، پخش شدن، خاموش شدن، و من فقط نگاه کردم.
حرفها موندن، نور موند، اما هیچکس دیگه نه.
چقدر آسونه همهچیز به هم بریزه، چقدر سخته خودت رو جمع کنی وقتی حتی کلمات هم دیگه باهات حرف نمیزنن.
گاهی حس میکنم هیچچیزی از دست ندادم، چون هیچچیزی نداشتم.