بعد از ساعت ۱۲ شب، دیگه هیچ چیزی جز افکار توی سرم نمیچرخه. وقتی همه خوابن، خیالات بد و بیپایان میان سراغم و مثل یه زهر به روحم ضربه میزنن. هرچی بیشتر تلاش میکنم که آرام بشم، بیشتر توی افکارم غرق میشم. اشکام بیصدا میریزن و تنها چیزی که میخوام اینه که صبح بشه، فقط دو دقیقه از این فکر و خیال راحت بشم.