حس میکنم الان تو یه جایی گیر کردم که هیچ راه فراری ازش ندارم. یه جای تاریک که انگار به هیچ چیزی وصل نیستم. نه به دنیا، نه به آدمها، نه به خودم. همه چیز فقط یه سنگینیِ وحشتناکه که رو دوشم سنگینی میکنه و هر لحظه بیشتر فرو میبرتم.
گوش میکنم، اما هیچ صدایی نمیشنوم. حتی صداهای بیرون هم دیگه به گوشم نمیرسه. فقط این سکوت سنگین و سیاهی که کمکم از درونم شروع میکنه و از همه چیز میدزده. من دیگه نمیخوام خودمو حس کنم. این همه درد و فشار، این همه روزهای بههمریخته، این همه خستگی، داره منو از هم میپاشه.
دیگه به هیچچیز اهمیت نمیدم. نه به آدمها، نه به روابط، نه حتی به خودم. یه جایی رسیدم که دیگه نمیخوام حسی داشته باشم. یه جایی که میخوام همهچیز تموم بشه، فقط برای یه لحظه آرامش. ولی نمیشه. انگار همیشه این حسِ سیاه و سنگین کنارمه، مثل یه سایه که هیچوقت ازم جدا نمیشه.
این سیاهی به من میخنده، چون میدونه که من حتی وقتی بخوام، نمیتونم ازش خلاص بشم. این حسِ سنگینی، این خالی بودن، این بیتفاوتی که به همهچیز دارم، هر روز بیشتر از قبل منو میکشه. نه جایی برای پنهان شدن دارم، نه راهی برای فرار. فقط میخوام همهچیز فراموش بشه. نه درد، نه یادآوریها، نه خودم.
ولی خب، این لحظات هم میگذرن، نه به خاطر اینکه میخوام، بلکه چون زندگی اینطور پیش میره. یه روزی شاید این سیاهی ازم جدا بشه. شاید روزی بیاد که حس کنم دوباره به دنیا وصل شدم. ولی الان، الان فقط همین سیاهی رو حس میکنم و هیچچیز دیگه نمیتونه مهم باشه
گوش میکنم، اما هیچ صدایی نمیشنوم. حتی صداهای بیرون هم دیگه به گوشم نمیرسه. فقط این سکوت سنگین و سیاهی که کمکم از درونم شروع میکنه و از همه چیز میدزده. من دیگه نمیخوام خودمو حس کنم. این همه درد و فشار، این همه روزهای بههمریخته، این همه خستگی، داره منو از هم میپاشه.
دیگه به هیچچیز اهمیت نمیدم. نه به آدمها، نه به روابط، نه حتی به خودم. یه جایی رسیدم که دیگه نمیخوام حسی داشته باشم. یه جایی که میخوام همهچیز تموم بشه، فقط برای یه لحظه آرامش. ولی نمیشه. انگار همیشه این حسِ سیاه و سنگین کنارمه، مثل یه سایه که هیچوقت ازم جدا نمیشه.
این سیاهی به من میخنده، چون میدونه که من حتی وقتی بخوام، نمیتونم ازش خلاص بشم. این حسِ سنگینی، این خالی بودن، این بیتفاوتی که به همهچیز دارم، هر روز بیشتر از قبل منو میکشه. نه جایی برای پنهان شدن دارم، نه راهی برای فرار. فقط میخوام همهچیز فراموش بشه. نه درد، نه یادآوریها، نه خودم.
ولی خب، این لحظات هم میگذرن، نه به خاطر اینکه میخوام، بلکه چون زندگی اینطور پیش میره. یه روزی شاید این سیاهی ازم جدا بشه. شاید روزی بیاد که حس کنم دوباره به دنیا وصل شدم. ولی الان، الان فقط همین سیاهی رو حس میکنم و هیچچیز دیگه نمیتونه مهم باشه