قبلِ این که برم مهمونی خواهرزادهم، همون که سربازه، زنگ زد بهم بعد از مدتها. گفت خاله من اومدم خونهی باباجون. تو کی میآی؟ گفتم تا یه ساعت دیگه میام. یه اتاق تو حیاط خونهی بابام هست که قبلا اتاق کار من بود، الان خالیه. رفته بود تنها تو اون اتاقه نشسته بود. موقع شام اومد شام خورد و باز رفت تو اتاق. بعد از شام من داشتم همچنان با بچهها بازی میکردم که اومد بهم گفت خاله میشه بیای پیش من؟ رفتم. دلش همصحبت میخواست. شروع کرد به اختلاط کردن. گفت دو ماهه داروی ضدافسردگی میخورم. داشتم روانی میشدم. مواد مصرف کردم. گفت گفت گفت گفت، از همه چیز، از زندگیش، کارهاش، فکرهاش، دغدغههاش.. انگار فقط دلش میخواست با یکی حرف بزنه.. بعد ازم یه سوالایی پرسید.. دل به دلش دادم.
بچهم بزرگ شده خیلی، کچل کرده، پر از استعداده، کلهش پر از فکره.. ❤️
همهشون دلشون پر بود. همهی خواهرزادههام. تنها که شدیم کلی درددل کردن باهام. قشنگای من، کاش توانش رو داشتم که همهتون رو نجات بدم ولی متاسفانه حتا خودم هم به چوخ رفتم و پنچرم💔
چیزی ندارم بهشون بگم.. فقط سعی میکنم همدلی کنم باهاشون و شنوندهی حرفهاشون باشم. غصهم میشه.. نمیدونم واقعا.. گناه دارن همهشون..
بچهم بزرگ شده خیلی، کچل کرده، پر از استعداده، کلهش پر از فکره.. ❤️
همهشون دلشون پر بود. همهی خواهرزادههام. تنها که شدیم کلی درددل کردن باهام. قشنگای من، کاش توانش رو داشتم که همهتون رو نجات بدم ولی متاسفانه حتا خودم هم به چوخ رفتم و پنچرم💔
چیزی ندارم بهشون بگم.. فقط سعی میکنم همدلی کنم باهاشون و شنوندهی حرفهاشون باشم. غصهم میشه.. نمیدونم واقعا.. گناه دارن همهشون..