فروغ شباویز


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Edutainment


زنی که وسطِ سیاه‌چاله‌ی خونواده‌‌ی عرزشی به دنیا اومد در حالی که بزرگ‌ترین رویاش "آزادی" بود!
#زن_زندگی_آزادی

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Edutainment
Statistics
Posts filter


قصه‌ی من به سر رسید.
این کانال دیگه آپدیت نمی‌شه.
خداحافظ همگی.

180 0 2 19 16



یه شب تو جمع، سروش یهو یه رفتار عجیب کرد. همه دور هم نشسته بودیم، چای می‌خوردیم و گپ می‌زدیم که یه‌دفعه گفت: «فروغ خیلی کتاب می‌خونه. بارها همه‌ی پولش رو داده پای کتاب خریدن.» همه نگاه‌ها برگشت سمت من و من واقعاً نمی‌دونستم چی بگم یا چه جوری واکنش نشون بدم. گفتم: «آره، به کتاب خوندن علاقه دارم.» بعدش تا یه ساعت داشتن ازم درباره‌ی کتاب‌هایی که خوندم سوال می‌پرسیدن 🤦🏻‍♀️. حسابی معذب شده بودم.
اون لحظه چیزی که ذهنم رو مشغول کرد این بود که بقیه فکر کردن سروش داره با این حرفش پُز می‌ده و به من که اهل کتابم افتخار می‌کنه. این در حالیه که خودش اصلاً کتاب‌خون نیست. یادم میاد سال‌های اول رابطه‌مون کلی اصرار می‌کردم که برام کتاب بخونه یا با هم کتاب بخونیم، ولی هیچ‌وقت زیر بار نمی‌رفت.
یه خاطره دیگه هم هست که قبلاً گفتم، ولی باز تعریف می‌کنم: چند سال پیش قرار بود با مادرشوهرم‌اینا بریم سفر. مادرشوهرم خونه‌ی ما بود و من داشتم وسایل رو جمع می‌کردم. همه چیز رو که آماده کردم، آخرش یه کتاب برداشتم که بذارم تو چمدون. مادرشوهرم کتاب رو از دستم گرفت و گفت: «اینو دیگه کجا می‌خوای بیاری؟!» و ازم گرفتش و گذاشتش سر جاش. می‌دونید منظورم چیه؟ می‌خوام بگم چه تو خانواده‌ی خودم، چه تو خانواده‌ی شوهرم، همیشه از انجام کارهایی که دوست داشتم منع می‌شدم، ولی باز هم مقاومت می‌کردم و راه خودم رو می‌رفتم. اونم نه با حمایت سروش، بلکه تنهایی. حالا اون جلوی بقیه طوری رفتار می‌کنه که انگار این علاقه‌م باعث افتخارش شده. از این ادا درآوردن و فیلم بازیش اصلاً خوشم نمی‌آد.


یه روز داشتم آهنگ «الکی» محسن نامجو رو گوش می‌دادم که ستاره اومد و گفت: «ما تو رو بابت موسیقی‌ای که گوش می‌دی جاج کردیم!» خندیدم و گفتم: «می‌دونم دلیلش چیه، اشکالی نداره، وارده.»
حس کردم فکر می‌کنه چون من شهرستانی‌ام، انگار از هیچ‌چیز خبر ندارم و بی‌اطلاعم. احتمالاً تصور می‌کرد من از جنبش‌ها چیزی نمی‌دونم یا نمی‌فهمم نامجو کیه و چی کار کرده.

این جور رفتارها رو ازش زیاد دیده بودم. از یه طرف اعتقاد داشت چون نامجو سابقه‌ی آزارگری داره، هرکسی آهنگ‌هاش رو گوش بده باید جاج بشه. از طرف دیگه، بدون این‌که چیزی از زندگی و مشکلات من و سروش بدونه، مثل نسل مادربزرگ‌هامون، فقط به خاطر جنسیت، سروش رو تحویل می‌گرفت، بادش می‌کرد و من رو می‌کوبید. این مدل آدم‌ها که ادعای چیزی رو دارن ولی در عمل افتضاحن رو درک نمی‌کنم. واقعاً برام ناامیدکننده‌ست. اینا مثلاً قشر روشن‌فکر، تحصیل‌کرده و اهل فرهنگ و هنر این مملکت‌ان؛ روشن‌فکرای پایتخت‌نشین که مثل ما تو یه شهرستان کوچیک گیر نیفتادن، ولی با این حال عملکردشون از نظر من خیلی دلسردکننده بود. نمی‌دونم، انگار من حتی به جمع‌ها و اکیپ‌های هنری هم تعلق ندارم. انگار این مملکت و آدم‌هاش هنوز برای هیچ بهبودی آماده نیستن. نمی‌دونم…


بریم سراغ یه کم غیبت کردن :)
غیبت شماره یک:

تو سفر اخیر، تو اکیپ‌مون، دو تا خانم متاهل بودن. یکی‌شون با شوهرش اومده بود، اون یکی تنهایی. هر دوتاشون هم تهرانی بودن. اونی که تنها بود اسمش ستاره بود، اون یکی سحر. ستاره از اون مدل آدما بود که خیلی سنگ "حقوق زنان" رو به سینه می‌زنه، ولی رفتارهاش دقیقاً برعکس بود؛ انگار همون کلیشه‌های قدیمیِ “زنان علیه زنان” رو با یه قیافه‌ی مدرن اجرا می‌کرد، بدون این‌که خودش بفهمه چقدر تناقض تو رفتار و کارهاشه.

از همون شب اول مشخص بود که من و سروش دیگه مثل قبل نیستیم و یه جورایی باهم به مشکل خوردیم. منم که کلاً نمی‌تونم ادا دربیارم و تظاهر کنم.
خلاصه، همه کم‌کم اینو فهمیدن و ستاره و سحر با بدجنسی شروع کردن به اذیت کردن من.
چپ می‌رفتن، راست می‌اومدن می‌گفتن: “وااای آقا سروش چه مرد فوق‌العاده‌ایه!”
کوچک‌ترین کار سروش رو با کلی تعریف و اغراق گنده می‌کردن، ولی من و هر کاری که می‌کردم انگار نه انگار. ایگنور و انکار می‌شدم.
هر روز هم این ماجرا بدتر می‌شد. ستاره انگار فقط منتظر بود منو ببینه تا دوباره شروع کنه به تعریف‌های عجیب و غریب از سروش؛ اونم در حد غش و ضعف!

از سروش توقع داشتم حداقل یه حرکتی بزنه، مثلاً یواشکی به سحر یا ستاره یا حتی شوهر سحر بگه که این بازی مسخره رو تموم کنن و بگه که این حرف‌ها و رفتارها منو اذیت می‌کنه. ولی هیچی نگفت. اونا هم همین‌جوری ادامه دادن تا اینکه شب آخر دیگه اشکم دراومد. البته فقط ستاره گریه‌م رو دید، ولی همون هم کافی بود.
جالب این‌جاست که سحر و ستاره هر دو خیلی از من بزرگ‌تر بودن. سحر حتی یه دختر داره که هم‌سن منه 😐
نفهمیدم چطور دلش می‌اومد کسی رو اذیت کنه که می‌تونست جای دخترش باشه. نمی‌دونم… من خودم همیشه خیلی مراقب آدم‌های کوچیک‌تر از خودمم… واقعا نمی‌دونم…


همه چیز راز است
سایه‌ی سنگ
پنجه‌ی پرنده
دوک نخ
صندلی
شعر

یانیس ریستوس


از اینا می‌خوام 😭


به بدنِ ادایی‌م غلبه کردم و ناهار نخوردم امروز 🤓


بعد چرا با هیچی جز غذا راضی نمی‌شی عنتر؟ کاش واسه چربی سوزوندن هم همین‌قدر هوشمند بودی..


از لحظه‌هایی که گرسنه‌م می‌شه و ضعف می‌کنم متنفرممممممم. بمیر بدنِ ادایی، بمیر.. کاش به یه دردی هم می‌خوردی. نکبت.


من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می‌دهم نمی‌میرم

من و تو، آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

درخت سوخته‌ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

فاضل نظری


من از نزاع دلم با خودم خبر دارم
چگونه با دو ستم‌پیشه مهربان باشم


همیشه موقع تماشای The Marvelous Mrs Maisel اون‌قدر می‌خندیدم که دلم درد می‌گرفت. امروز ولی نه‌تنها یک بار هم نخندیدم، که سراسر بغض بودم. از مامان و بابای میچ متنفرم.

#The_Marvelous_Mrs_Maisel
#سریال #فیلم


تو رو خدااااا هسته‌ی خرما رو نندازید تو لیوان 😤


این چراغ،
این تنها چراغِ
بالای کوه‌ها را
مرده ای تا آن‌جا برد.
خاطرت نیست؟

یانیس ریستوس


تنها حیوونی که به عنوان حیوون خونگی می‌تونم بپذیرمش ببعی‌یه. فرفریِ گودوی گیاه‌خوارِ تمیزِ خنگول 🤗


هدفِ امسال:
افراط در دوری کردن از آدم‌ها.
می‌خوام به طرزِ افراطی درون‌گراتر بشم.


بابت «زن بودنم» رنج کشیدم..


Forward from: پروانه سراوانی
بقیه هنوز سبز و قبراقن. تو‌چرا پیر شدی عزیزم؟


سنگ مزار نیکا رو شکستن..

20 last posts shown.