گاهی وقتها عمق و شدتِ همذاتپنداریم با یه اتفاق، اونقدر زیاده که در برابرش لال میشم. ماجرای امیرمحمد خالقی هم برام اینجوری بود. یه جوونِ روستاییِ بیپول که زور زده تا به یه دانشگاهِ دولتی تو پایتخت راه پیدا کنه و حالا «همه چیز از دور قشنگه! حتا دانشجوی دانشگاه تهران بودن!»
هیچ امنیتی نداری، هیچ پناهی نداری، و همه چیز از نزدیک اونقدر زشت و بیرحمه که جونت رو میگیره.
این قصه خیلی آشنا بود برام. خیلی تکاندهنده بود. آره، فضا برای یه دانشجوی تنها و بیپناهِ شهرستانی واقعا ناامنه. من این ناامنی رو با تمام وجودم حس و لمس کردم. چهارچشمی مراقب بودم. وارد خیلی چیزها نشدم، وارد خیلی روابط نشدم، از تجربه کردن خیلی چیزها امتناع کردم، چون هیچ امنیتی وجود نداشت. آسه رفتم و آسه اومدم.
در نهایت پذیرفتم که زورم نمیرسه و استانداردهام رو آوردم پایین و به یه زندگیِ حداقلی تن دادم.
امیرمحمد خالقی یه جور جون داد، من یه جور دیگه.. نکتهای که وجود داره اینه که ما بچههای طبقههای پایین جامعه، هر چی دستوپا میزنیم باز محکوم به نابودی ایم. به شکلهای مختلف.
هیچ امنیتی نداری، هیچ پناهی نداری، و همه چیز از نزدیک اونقدر زشت و بیرحمه که جونت رو میگیره.
این قصه خیلی آشنا بود برام. خیلی تکاندهنده بود. آره، فضا برای یه دانشجوی تنها و بیپناهِ شهرستانی واقعا ناامنه. من این ناامنی رو با تمام وجودم حس و لمس کردم. چهارچشمی مراقب بودم. وارد خیلی چیزها نشدم، وارد خیلی روابط نشدم، از تجربه کردن خیلی چیزها امتناع کردم، چون هیچ امنیتی وجود نداشت. آسه رفتم و آسه اومدم.
در نهایت پذیرفتم که زورم نمیرسه و استانداردهام رو آوردم پایین و به یه زندگیِ حداقلی تن دادم.
امیرمحمد خالقی یه جور جون داد، من یه جور دیگه.. نکتهای که وجود داره اینه که ما بچههای طبقههای پایین جامعه، هر چی دستوپا میزنیم باز محکوم به نابودی ایم. به شکلهای مختلف.