من همیشه آدمها رو موقعی میندازم تو سطل آشغال که مطمئن میشم که قدرم رو نمیدونن و قرار هم نیست که بدونن. موقعی که میفهمم اصلاً اینکاره نیستن.
قدردان بودن، سپاسگزار بودن و ارجنهادن به وجود و حضور دیگری، چیزیه که همیشه سعی کردم بهش پایبند باشم ولی متاسفانه هیچوقت این رو متقابلاً از اطرافیانم دریافت نکردم و همیشه اینجوری باهام برخورد شده که انگار من فقط یه گوشهای هستم دیگه. خیلی جدی نیست بود و نبودم. میدونی؟ خب کوچکترین بچهی یه خونوادهی پرجمعیت بودم. انگار همیشه گم شده بودم لابهلای آدمبزرگها. خودم گُم، نظرم گُم.. فقط باید با جریان جلو میرفتم. هر حرکت مخالفی به معنیِ بچهی تخس بودن و موی دماغ بودن، بود. و من از اون جریان حاکم بدم میاومد. من میخواستم روش خودم رو داشته باشم. حوصلهم همیشه از کارهاشون سر میرفت. من نمیخواستم تابع جمع باشم..
آه.. آره. حالا این ذهنیت برای من تبدیل به معیار سنجش آدمها شده. هر کسی به فردیتم احترام نذاره رو نمیتونم راه بدم تو دنیام. آخه این فردیتِ لگدمالشده، بیشتر از این جای لگد خوردن نداره. و خب فاصله گرفتن از آدمها بهترین و امنترین راهه. انگار داری جاخالی میدی به لگدهایی که پرتاب میشن سمتت.
قدردان بودن، سپاسگزار بودن و ارجنهادن به وجود و حضور دیگری، چیزیه که همیشه سعی کردم بهش پایبند باشم ولی متاسفانه هیچوقت این رو متقابلاً از اطرافیانم دریافت نکردم و همیشه اینجوری باهام برخورد شده که انگار من فقط یه گوشهای هستم دیگه. خیلی جدی نیست بود و نبودم. میدونی؟ خب کوچکترین بچهی یه خونوادهی پرجمعیت بودم. انگار همیشه گم شده بودم لابهلای آدمبزرگها. خودم گُم، نظرم گُم.. فقط باید با جریان جلو میرفتم. هر حرکت مخالفی به معنیِ بچهی تخس بودن و موی دماغ بودن، بود. و من از اون جریان حاکم بدم میاومد. من میخواستم روش خودم رو داشته باشم. حوصلهم همیشه از کارهاشون سر میرفت. من نمیخواستم تابع جمع باشم..
آه.. آره. حالا این ذهنیت برای من تبدیل به معیار سنجش آدمها شده. هر کسی به فردیتم احترام نذاره رو نمیتونم راه بدم تو دنیام. آخه این فردیتِ لگدمالشده، بیشتر از این جای لگد خوردن نداره. و خب فاصله گرفتن از آدمها بهترین و امنترین راهه. انگار داری جاخالی میدی به لگدهایی که پرتاب میشن سمتت.