زلف ترنا کرده ی او که روی نیم رخش را پوشانیده بود تکان خورده، داود خال سیاه گوشه لب او را دید. از سینه تا گلوی او تیر کشید، دانه های عرق روی پیشانی او سرازیر شد، دور خودش را نگاه کرد کسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزدیک شده بود. قلبش می زد. به اندازه ای تند میزد که نفسش پس می رفت. بدون اینکه چیزی بگوید سرتاپا لرزان از جای خود بلند شد. بغض بیخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گام های سنگین افتان و خیزان از همان راهی که آمده بود برگشت و با صدای خراشیده زیر لب با خودش می گفت:
《این زیبنده بود! مرا نمی دید...شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده...کی می داند؟..نه...هرگز...باید بکلی چشم پوشید! نه، من دیگر نمی توانم...》
خودش را کشانید تا پهلوی همان سگی که در راه دیده بود. نشست و سر او را روی سینه ی پیش آمده خودش فشار داد.
اما آن سگ مرده بود.
#صادق_هدايت
#داوود_گوژپشت
تهران_۱۶ شهریور ۱۳۰۹
@Sadegh_Hedayat©
《این زیبنده بود! مرا نمی دید...شاید هوشنگ نامزدش یا شوهرش بوده...کی می داند؟..نه...هرگز...باید بکلی چشم پوشید! نه، من دیگر نمی توانم...》
خودش را کشانید تا پهلوی همان سگی که در راه دیده بود. نشست و سر او را روی سینه ی پیش آمده خودش فشار داد.
اما آن سگ مرده بود.
#صادق_هدايت
#داوود_گوژپشت
تهران_۱۶ شهریور ۱۳۰۹
@Sadegh_Hedayat©