گره گوار به پنجره نگاه کرد. صدایِ چکه های باران، که به حلبیِ شیروانی می خورد، شنیده می شد؛ این هوایِ گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: کاش دوباره کمی می خوابیدم تا همهٔ این مزخرفات را فراموش بکنم! ولی این کار به کُلی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به پهلویِ راست بخوابد و با وضعِ کنونی نمی توانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا می کرد که به پهلو بخوابد با حرکتِ خفیفی، مثلِ الاکلنگ، هی به پشت می افتاد. صد بارِ دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می بست تا لرزشِ پاهایش را نبیند.
#مسخ
#فرانتس_کافکا
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
#مسخ
#فرانتس_کافکا
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©