بعضی روزها شادی ازم خیلی دوره.
بعضی روزها غم دارم، استرس دارم، بار زندگی و مسوولیتهای بزرگسالی مثل یه کرکس عظیم نشسته رو شونهم.
امروز به این فکر میکنم که، روزهایی تو زندگی بودن که خوشحالی همینقدر نزدیک بود. روی میز. خوشبختی یه لیوان سوخاری پر از سس پنیر و یه کاسه سیبزمینی فرفری بود. خوشحالی پوشیدن تیشرت ست با یار، و نشستن تو رستوران جدید شهر، و دوست داشتنِ آدمی بود که اون سر میز نشسته.
اون روز گذشت، این روز هم میگذره. روزای پر از پنیر و سیبزمینیهای فرفری و گاز زدن به برگر یار تو راهن، دوباره.
بعضی روزها غم دارم، استرس دارم، بار زندگی و مسوولیتهای بزرگسالی مثل یه کرکس عظیم نشسته رو شونهم.
امروز به این فکر میکنم که، روزهایی تو زندگی بودن که خوشحالی همینقدر نزدیک بود. روی میز. خوشبختی یه لیوان سوخاری پر از سس پنیر و یه کاسه سیبزمینی فرفری بود. خوشحالی پوشیدن تیشرت ست با یار، و نشستن تو رستوران جدید شهر، و دوست داشتنِ آدمی بود که اون سر میز نشسته.
اون روز گذشت، این روز هم میگذره. روزای پر از پنیر و سیبزمینیهای فرفری و گاز زدن به برگر یار تو راهن، دوباره.