#درد_من_گفتنی_نبود...
#١۰٢
بعد از رفتن نیما که برای گرفتن مرخصی به کارخانه ی پدرش رفته بود خانه را تمیز و ناهار را بار گذاشتم. با این که شنیده بودم نیما مادر را برای ناهار بیرون دعوت کرده ولی می خواستم سنگ تمام بگذارم چون بعد از سال ها این اولین باری بود که می توانستم به عنوان میزبان از او پذیرایی کنم!
نگاهی به هال که از تمیزی زیاد برق می زد، انداختم و وارد اتاقی که برای مادر آماده کرده بودم، شدم. بالشت ها را از کمد دیواری درآوردم و تشک و پتویی هم بیرون آوردم که اگر خسته بود بخوابد. نگاهی به اتاق انداختم و نفس راحتی کشیدم. ساک کتاب ها را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. می خواستم برای سر زدن به غذاها به سمت آشپزخانه بروم اما منصرف شدم و به طرف اتاق مشترک خودم و نیما رفتم. مادر بیشتر از همه چیز به یک میز آرایش احتیاج داشت. وارد اتاق شدم و ساک را کنار تخت رها کردم. آینه ی کوچک آرایشی رومیزی را از کمد دیواری درآوردم و سمت میز آرایش رفتم. تنها کرم پودر و رژ لبی که داشتم را برداشتم و همراه آینه داخل کشوی میز کوچک پاتختی گذاشتم و آن را سریع برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
میز را کنار دیوار گذاشتم و آینه، کرم پودر و رژ لب را روی آن نهادم. چرا یادم رفته بود مادر بیشتر از همه چیز به آرایش کردن اهمیت می دهد؟! دم عمیقی گرفتم و خودم را روی بالشت وسط اتاق رها کردم که صدای زنگ تلفن خانه بلند شد.
به خیال این که نیما است بدون نگاه کردن به صفحه ی تلفن گوشی را سریع برداشتم.
- جانم نیما؟
- ببخشید خانم رنجبر؟
سرم را رو به پایین تکان دادم.
- بله بفرمایید!
- از شرکت گسترش تماس می گیرم. دیروز برای مصاحبه تماس گرفته بودین، درسته؟
سرم را تند بالا و پایین کردم.
- بله بله ولی یه آقایی گفتن مصاحبه تموم شده.
زن ساکت شد و صدای نامفهوم مردی آمد!
- الو؟
- بله بله می شنوم!
ابرویی بالا دادم.
- و دیگه نیازی به کارمند جدید نداریم.
صدای نامفهوم مرد قطع شد و زن میان حرفم پرید.
- درسته یکی استخدام شده بود ولی به خاطر مشکلات شخصی نتونست بیاد.
- واقعا؟!
- بله.
- یعنی الان من می تونم برای مصاحبه بیام؟
- اگه تا یک ساعت دیگه بتونید خودتون رو برسونید بله.
بلند خندیدم که دستم را سریع روی دهانم گذاشتم.
- ببخشید، یه خورده هیجان زده شدم.
زن آرام خندید.
- مشکلی نیست پیش میاد فقط تا یک ساعت دیگه حتما خودتون و برسونید.
سرم را تند تکان دادم.
- چشم چشم، همین الان راه می افتم.
و گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم. چرخی به دور خود زدم و سمت آشپزخانه دویدم اما دوباره به عقب برگشتم و گوشی را برداشتم. شماره ی نیما را گرفتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم که بعد از چند بوق گوشی را قطع و سمت آشپزخانه دویدم! اجاق را سریع خاموش و از آشپزخانه بیرون رفتم. لباس هایم را هول هولکی عوض کردم و با برداشتن کیف و روزنامه از اتاق بیرون زدم. روی کاغذ برای نیما از تماس شرکت نوشتم و با گرفتن آژانسی از خانه بیرون زدم. باید هر چه زودتر خودم را به شرکت می رساندم وگرنه معلوم نبود کی دوباره همچین شانسی به سراغم بیاید. با ایستادن آژانس سریع سوار شدم و آدرس را به راننده دادم. اگر خدا می خواست من هم می توانستم روزهای خوبی داشته باشم. آن از حرف ها و رفتارهای صبح نیما، این هم از کاری که خودش پیدا شده بود. خندیدم و خدا را از ته دل شکر کردم. همیشه فکر می کردم اتفاق های خوب متعلق به آدم های پولدار است چون خدا هم مثل همه فقط حواسش به آنها بود ولی امروز متوجه شدم اشتباه می کردم چون خدا حواسش به همه ی ما بود. با ایستادن تاکسی سریع از ماشین پیاده شدم و سمت برج دویدم. هنوز ده دقیقه ای از یک ساعت مانده بود. سریع از آسانسور بیرون پریدم و زنگ واحد را زدم. چند مرتبه ی دیگر هم زنگ زدم ولی خبری نشد! یعنی تعطیل کرده بودند؟! نگاهی به راه پله های پایین و بالا انداختم، یعنی یک ساعت بیشتر شده بود؟ چشم هایم را بستم و به در آسانسور تکیه دادم که در آسانسور یکدفعه باز شد و از جا پراندم! ترسیده به عقب چرخیدم که مرد جوانی از آسانسور بیرون آمد. نگاه متعجبی سمتم انداخت و به طرف در واحد مورد نظرم رفت. نگاهی سمتش انداختم و با حسرت گفتم: در و باز نمی کنن.
ایستاد و با کمی مکث سر به طرفم چرخاند.
- ببخشید؟
با دست اشاره به واحد کردم.
- زنگ زدم، باز نکردن!
کامل سمتم چرخید.
- خب معلومه باز نمی کنن، امروز جمعه ست!
چشم هایم گشاد و دهانم نیمه باز شد. راست می گفت، امروز جمعه بود!
- ولی...
سمتش رفتم.
- همین یه ساعت پیش یه خانوم باهام تماس گرفت، گفت خودم و برا مصاحبه برسونم!
لبخند محوی زد و کلیدی از جیب شلوار پارچه ای اش درآورد.
- حتما اشتباه شده.
- ولی...
در واحد را باز و با اخم نگاهم کرد!
- رئیس این شرکت منم خانوم! چی می گید شما؟!
دهانم نیمه باز شد ولی زبانم نچرخید! شوخی خوبی نبود!
- الان هم بفرمایید تا زنگ نزدم پلیس!
#١۰٢
بعد از رفتن نیما که برای گرفتن مرخصی به کارخانه ی پدرش رفته بود خانه را تمیز و ناهار را بار گذاشتم. با این که شنیده بودم نیما مادر را برای ناهار بیرون دعوت کرده ولی می خواستم سنگ تمام بگذارم چون بعد از سال ها این اولین باری بود که می توانستم به عنوان میزبان از او پذیرایی کنم!
نگاهی به هال که از تمیزی زیاد برق می زد، انداختم و وارد اتاقی که برای مادر آماده کرده بودم، شدم. بالشت ها را از کمد دیواری درآوردم و تشک و پتویی هم بیرون آوردم که اگر خسته بود بخوابد. نگاهی به اتاق انداختم و نفس راحتی کشیدم. ساک کتاب ها را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. می خواستم برای سر زدن به غذاها به سمت آشپزخانه بروم اما منصرف شدم و به طرف اتاق مشترک خودم و نیما رفتم. مادر بیشتر از همه چیز به یک میز آرایش احتیاج داشت. وارد اتاق شدم و ساک را کنار تخت رها کردم. آینه ی کوچک آرایشی رومیزی را از کمد دیواری درآوردم و سمت میز آرایش رفتم. تنها کرم پودر و رژ لبی که داشتم را برداشتم و همراه آینه داخل کشوی میز کوچک پاتختی گذاشتم و آن را سریع برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
میز را کنار دیوار گذاشتم و آینه، کرم پودر و رژ لب را روی آن نهادم. چرا یادم رفته بود مادر بیشتر از همه چیز به آرایش کردن اهمیت می دهد؟! دم عمیقی گرفتم و خودم را روی بالشت وسط اتاق رها کردم که صدای زنگ تلفن خانه بلند شد.
به خیال این که نیما است بدون نگاه کردن به صفحه ی تلفن گوشی را سریع برداشتم.
- جانم نیما؟
- ببخشید خانم رنجبر؟
سرم را رو به پایین تکان دادم.
- بله بفرمایید!
- از شرکت گسترش تماس می گیرم. دیروز برای مصاحبه تماس گرفته بودین، درسته؟
سرم را تند بالا و پایین کردم.
- بله بله ولی یه آقایی گفتن مصاحبه تموم شده.
زن ساکت شد و صدای نامفهوم مردی آمد!
- الو؟
- بله بله می شنوم!
ابرویی بالا دادم.
- و دیگه نیازی به کارمند جدید نداریم.
صدای نامفهوم مرد قطع شد و زن میان حرفم پرید.
- درسته یکی استخدام شده بود ولی به خاطر مشکلات شخصی نتونست بیاد.
- واقعا؟!
- بله.
- یعنی الان من می تونم برای مصاحبه بیام؟
- اگه تا یک ساعت دیگه بتونید خودتون رو برسونید بله.
بلند خندیدم که دستم را سریع روی دهانم گذاشتم.
- ببخشید، یه خورده هیجان زده شدم.
زن آرام خندید.
- مشکلی نیست پیش میاد فقط تا یک ساعت دیگه حتما خودتون و برسونید.
سرم را تند تکان دادم.
- چشم چشم، همین الان راه می افتم.
و گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم. چرخی به دور خود زدم و سمت آشپزخانه دویدم اما دوباره به عقب برگشتم و گوشی را برداشتم. شماره ی نیما را گرفتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم که بعد از چند بوق گوشی را قطع و سمت آشپزخانه دویدم! اجاق را سریع خاموش و از آشپزخانه بیرون رفتم. لباس هایم را هول هولکی عوض کردم و با برداشتن کیف و روزنامه از اتاق بیرون زدم. روی کاغذ برای نیما از تماس شرکت نوشتم و با گرفتن آژانسی از خانه بیرون زدم. باید هر چه زودتر خودم را به شرکت می رساندم وگرنه معلوم نبود کی دوباره همچین شانسی به سراغم بیاید. با ایستادن آژانس سریع سوار شدم و آدرس را به راننده دادم. اگر خدا می خواست من هم می توانستم روزهای خوبی داشته باشم. آن از حرف ها و رفتارهای صبح نیما، این هم از کاری که خودش پیدا شده بود. خندیدم و خدا را از ته دل شکر کردم. همیشه فکر می کردم اتفاق های خوب متعلق به آدم های پولدار است چون خدا هم مثل همه فقط حواسش به آنها بود ولی امروز متوجه شدم اشتباه می کردم چون خدا حواسش به همه ی ما بود. با ایستادن تاکسی سریع از ماشین پیاده شدم و سمت برج دویدم. هنوز ده دقیقه ای از یک ساعت مانده بود. سریع از آسانسور بیرون پریدم و زنگ واحد را زدم. چند مرتبه ی دیگر هم زنگ زدم ولی خبری نشد! یعنی تعطیل کرده بودند؟! نگاهی به راه پله های پایین و بالا انداختم، یعنی یک ساعت بیشتر شده بود؟ چشم هایم را بستم و به در آسانسور تکیه دادم که در آسانسور یکدفعه باز شد و از جا پراندم! ترسیده به عقب چرخیدم که مرد جوانی از آسانسور بیرون آمد. نگاه متعجبی سمتم انداخت و به طرف در واحد مورد نظرم رفت. نگاهی سمتش انداختم و با حسرت گفتم: در و باز نمی کنن.
ایستاد و با کمی مکث سر به طرفم چرخاند.
- ببخشید؟
با دست اشاره به واحد کردم.
- زنگ زدم، باز نکردن!
کامل سمتم چرخید.
- خب معلومه باز نمی کنن، امروز جمعه ست!
چشم هایم گشاد و دهانم نیمه باز شد. راست می گفت، امروز جمعه بود!
- ولی...
سمتش رفتم.
- همین یه ساعت پیش یه خانوم باهام تماس گرفت، گفت خودم و برا مصاحبه برسونم!
لبخند محوی زد و کلیدی از جیب شلوار پارچه ای اش درآورد.
- حتما اشتباه شده.
- ولی...
در واحد را باز و با اخم نگاهم کرد!
- رئیس این شرکت منم خانوم! چی می گید شما؟!
دهانم نیمه باز شد ولی زبانم نچرخید! شوخی خوبی نبود!
- الان هم بفرمایید تا زنگ نزدم پلیس!