✍فریاد خاطره‌ها❧ درد من گفتنی نبود...


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified



📚کانال رمانهای سمیه.ب
👈تمام شده:سکوت‌ تلخ من🍁پاییزسرد🍁رویای ‌‌بعد از تو🍁فریاد خاطره ها
✏درحال تایپ:درد من گفتنی نبود...
👇ارسال پیام ناشناس:
https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-202346-LiuHMhq
کپی رمان پیگرد قانونی دارد.

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Statistics
Posts filter


Forward from: •| تب 𝒜.ℳ
داستان دختری بخت برگشته که بی خبر از همه جا برای فرار از دست چند خفت گیر به کشتی دزدان دریایی پناه میبره و اونجا گیر رئیس جذاب و خفن دزدان دریایی میوفته و‌‌‌‌...😂❌🔞
°•https://t.me/+DEzQ2kW-_HdjNzFk


Forward from: •| تب 𝒜.ℳ
خانواده هاشون بیرون اتاق دارن سر ی گنج افسانه‌‌ای میجنگن و اونوقت پرنسس جوون قصر همراه شاهزاده قبیلیه دشمن تو اتاق در حال معاشقه‌ن که...😂🔞
https://t.me/+DEzQ2kW-_HdjNzFk

دستاش از پشت دور کمرم پیچید و سرش و روی شونه‌‌هام گذاشت و با صدای مظلومی لب زد:
- نمیدونی چقدر دلتنگت بودم پرنسس...

کوتاه خندیدم و تو بغلش برگشتم و بوسه ریزی روی لب‌هاش نشوندم. سرش برای ادامه دادن بوسه جلو اومد که نذاشتم و سریع از بغلش بیرون اومدم و همینطور که روی تخت میشستم گفتم:
- الان نمیشه، یهو یکی از این اربابان عصبانی میان تو اتاق و با دیدن اینکه بچه هاشون که به جای جنگیدن تو همن سکته رو در جا میزنن

ادریان اما بی توجه به حرفم روی تخت اومد و روم خیمه زد، نزدیک شدن سرش و حس کردم و کوتاه اومدم و منتظر بوسیده شدن از طرفش موندم.

لب‌های نرمش روی لب‌هام نشست و تشنه شروع به بوسیدنم کرد و دستاش سمت بند لباسم رفت! اما همون لحظه با باز شدن ناگهانی درو..❌☠👇

https://t.me/+DEzQ2kW-_HdjNzFk

عشقی ممنوعه بین رئیس جوون دزدان دریایی و پرنسس اشراف زادگان! کسانی که باید دشمن هم باشن اما دل می‌بدن به هم و...⛓♥️


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
شبتون آروم و بدور از فکر♥💫


#درد_من_گفتنی_نبود...
#١۰٣
سریع از تاکسی پیاده شدم و در حیاط را با کلید باز کردم که بوی تریاک بینی ام را پر کرد! در را تند بستم و به طرف ساختمان رفتم که کفش های پاشنه بلند جلوی در، سرعتم را کم و پاهایم را از حرکت نگه داشت! نگاهی به در بسته انداختم و دستگیره را آرام پایین کشیدم که دود تریاک مثل مه ای غلیظ سمتم حمله ور شد و ابروهایم را درهم کرد. فضا مثل حمام داغ دم کرده بود و نفسم را می گرفت! آهسته و بی صدا جلو رفتم و با چشم دنبال صاحب کفش ها و نیما گشتم ولی به جز وافور و منقل روشن هیچ ندیدم. به درهای بسته ی اتاق ها نگاه کردم و گوشه ی مانتویم را در مشت فشردم. سمت اتاق مشترک خودم و نیما رفتم که یکدفعه حسی از درون مانعم شد و پاهایم سمت اتاق کناری که برای مادر آماده کرده بودم، کشیده شد. دستگیره را آرام و با قلبی وحشت زده پایین کشیدم که یکهو در اتاق مشترک خودم و نیما باز شد و نیما از آن بیرون آمد! نگاهی به نیما و در نیمه باز انداختم که در را تند بست و سمتم آمد.
- این جا چه کار می کنی؟!
دستگیره از دستم رها شد و تنم سمت او چرخید.
- من این جا چه کار می کنم؟! خودت این جا چه کار می کنی؟ مگه نرفته بودی پیش بابات؟
سیبک گلویش بالا و پایین رفت و سرش به عقب چرخید!
- من... من...
لبم را به دندان گرفتم و نفس هایم تند شد.
- من...
نگاهم کرد.
- اومدم خونه دیگه!
پوزخند زدم و با تنه ای محکم سمت اتاق مشترکمان رفتم که بازویم را چنگ زد و سمت خود برگرداندم!
- داری چه کار می کنی؟!
بازویم را محکم از دستش کشیدم و ابرویی بالا دادم.
- دارم چه کار می کنم؟! می خوام برم تو اتاق، مشکلیه؟
رنگ صورتش به وضوح پرید و پره های بینی اش فراخ شد!
- الان... نمی تونی بری!
دهانم را ناباورانه باز کردم و خندیدم.
- چرا؟
پلک هایش را روی هم فشرد و دستی به موهایش کشید.
- چون... مامانت داره استراحت می کنه.
ابروهایم بالا پرید و چشم هایم گشاد شد. قدمی سمتش رفتم و قهقهه ای بلند سر دادم.
- فکر کنم دیشب تو عاشق شدی نه من!
ابروهایش درهم شد.
- منظورت چیه؟
سرم را با تاسف تکان دادم و فاصله ی بینمان را صفر کردم. سرم را آرام جلو بردم و آهسته زیر گوشش گفتم: قبلنا اون قدر برات مهم نبودم که حتی به خودت زحمت حرف زدن نمی دادی ولی حالا...
پوزخند زدم و قدمی عقب رفتم.
- اون قدر برات مهم شدم که دروغ شاخدار میگی!
ابرویی بالا داد و خندید.
- واقعا این جوری فکر می کنی؟
مثل خودش خندیدم و سرم را رو به پایین تکان دادم.
- آره.
- باشه...
با سر اشاره به اتاق کرد.
- پس برو خوب نگاه کن.
سرم را تند تکان دادم.
- حتما.
و سمت اتاق رفتم که نرسیده به آن نیما در را باز کرد و کنار رفت که با دیدن مادر روی تخت، وحشت زده عقب کشیدم. نیما نگاه پر از تحقیری سمتم انداخت و یواش زیر گوشم گفت: حالا باور کردی؟
و در را بست و سمت مبلمان رفت.
- فکر نمی کردم عشقم اون قدر مجنونت کنه که توهم بزنی!
تند سمتش رفتم و بازویش را گرفتم.
- کی اومد؟
آرام سر به طرفم چرخاند و نگاهش را به چشم هایم دوخت که یکدفعه نگاهش را دزدید و بازویش را از دستم کشید.
- همین چن دقیقه پیش.
و خودش را روی اولین مبل انداخت.
- خب چرا خبرم نکردی؟
نگاهم کرد ولی چشم هایش... یک جور خاصی بود!
- خونه نبودی.
بلند شد و از کنارم گذشت که تند جلویش ایستادم.
- ولی...
ناگهان چشم هایم!
- نیما؟!
چشم های او هم گرد شد!
- ها؟
اشاره به تیشرتش کردم. به تی شرتش نگاه کرد و با اخم گفت: چیه؟!
- تیشرتت و...
نگاهش کردم.
- بر عکس پوشیدی!
- ها؟!
وحشت زده به تی شرتش نگاه کرد که یکدفعه با مصنوعی ترین حالت ممکن خندید و تی شرتش را درآورد. نگاهی به نوشته ی تیشرت که پشتش رفته بود، انداخت و رو به من گفت: این چرا این جوری شده بود؟!
دست پاچه بود و چشم هایش به وضوح در می رفت!
- وای ای جوریم رفتم بیرون؛ آبروم رفت!
دستم مشت و نفس هایم تند شد.
- ولی صبح که رفتی این جوری نبود.
تی شرت از دستش افتاد و ضربان قلبم را مثل نفس هایم تند کرد.
- جدی؟
تی شرت را برداشت و عرق پیشانی اش را با دست پاک کرد.
- خب خدا رو شکر، ترسیدم.
قدمی سمتش رفتم و رفتن جان از تنم را حس کردم. نگاهی زیر چشمی سمتم انداخت و خودش را مشغول پوشیدن تیشرت کرد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و لبخندی به زور روی لب هایم نشاندم.
- حتما رفتی حموم... اشتباه پوشیدی.
گیج نگاهم کرد ولی یکدفعه سرش را تکان داد.
- آره آره همین چند دقیقه پیش رفتم حموم!
لب هایم کشیده و چشم هایم پر شد؛ موهایش خشک بود!




و بدون این که حرف دیگری بزند داخل رفت و در را بست! نگاه گیجی به در بسته انداختم و قدمی جلو رفتم. حتما اشتباهی شده وگرنه چرا کسی باید من را سر کار... ناگهان نفسم بند آمد و راهرو دور سرم چرخید! دکمه ی آسانسور را زدم و سریع سوار شدم. نه این امکان نداشت! محال بود نیما این کار را با من کرده باشد!


#درد_من_گفتنی_نبود...
#١۰٢
بعد از رفتن نیما که برای گرفتن مرخصی به کارخانه ی پدرش رفته بود خانه را تمیز و ناهار را بار گذاشتم. با این که شنیده بودم نیما مادر را برای ناهار بیرون دعوت کرده ولی می خواستم سنگ تمام بگذارم چون بعد از سال ها این اولین باری بود که می توانستم به عنوان میزبان از او پذیرایی کنم!
نگاهی به هال که از تمیزی زیاد برق می زد، انداختم و وارد اتاقی که برای مادر آماده کرده بودم، شدم. بالشت ها را از کمد دیواری درآوردم و تشک و پتویی هم بیرون آوردم که اگر خسته بود بخوابد. نگاهی به اتاق انداختم و نفس راحتی کشیدم. ساک کتاب ها را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. می خواستم برای سر زدن به غذاها به سمت آشپزخانه بروم اما منصرف شدم و به طرف اتاق مشترک خودم و نیما رفتم. مادر بیشتر از همه چیز به یک میز آرایش احتیاج داشت. وارد اتاق شدم و ساک را کنار تخت رها کردم. آینه ی کوچک آرایشی رومیزی را از کمد دیواری درآوردم و سمت میز آرایش رفتم. تنها کرم پودر و رژ لبی که داشتم را برداشتم و همراه آینه داخل کشوی میز کوچک پاتختی گذاشتم و آن را سریع برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
میز را کنار دیوار گذاشتم و آینه، کرم پودر و رژ لب را روی آن نهادم. چرا یادم رفته بود مادر بیشتر از همه چیز به آرایش کردن اهمیت می دهد؟! دم عمیقی گرفتم و خودم را روی بالشت وسط اتاق رها کردم که صدای زنگ تلفن خانه بلند شد.
به خیال این که نیما است بدون نگاه کردن به صفحه ی تلفن گوشی را سریع برداشتم.
- جانم نیما؟
- ببخشید خانم رنجبر؟
سرم را رو به پایین تکان دادم.
- بله بفرمایید!
- از شرکت گسترش تماس می گیرم. دیروز برای مصاحبه تماس گرفته بودین، درسته؟
سرم را تند بالا و پایین کردم.
- بله بله ولی یه آقایی گفتن مصاحبه تموم شده.
زن ساکت شد و صدای نامفهوم مردی آمد!
- الو؟
- بله بله می شنوم!
ابرویی بالا دادم.
- و دیگه نیازی به کارمند جدید نداریم.
صدای نامفهوم مرد قطع شد و زن میان حرفم پرید.
- درسته یکی استخدام شده بود ولی به خاطر مشکلات شخصی نتونست بیاد.
- واقعا؟!
- بله.
- یعنی الان من می تونم برای مصاحبه بیام؟
- اگه تا یک ساعت دیگه بتونید خودتون رو برسونید بله.
بلند خندیدم که دستم را سریع روی دهانم گذاشتم.
- ببخشید، یه خورده هیجان زده شدم.
زن آرام خندید.
- مشکلی نیست پیش میاد فقط تا یک ساعت دیگه حتما خودتون و برسونید.
سرم را تند تکان دادم.
- چشم چشم، همین الان راه می افتم.
و گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم. چرخی به دور خود زدم و سمت آشپزخانه دویدم اما دوباره به عقب برگشتم و گوشی را برداشتم. شماره ی نیما را گرفتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم که بعد از چند بوق گوشی را قطع و سمت آشپزخانه دویدم! اجاق را سریع خاموش و از آشپزخانه بیرون رفتم. لباس هایم را هول هولکی عوض کردم و با برداشتن کیف و روزنامه از اتاق بیرون زدم. روی کاغذ برای نیما از تماس شرکت نوشتم و با گرفتن آژانسی از خانه بیرون زدم. باید هر چه زودتر خودم را به شرکت می رساندم وگرنه معلوم نبود کی دوباره همچین شانسی به سراغم بیاید. با ایستادن آژانس سریع سوار شدم و آدرس را به راننده دادم. اگر خدا می خواست من هم می توانستم روزهای خوبی داشته باشم. آن از حرف ها و رفتارهای صبح نیما، این هم از کاری که خودش پیدا شده بود. خندیدم و خدا را از ته دل شکر کردم. همیشه فکر می کردم اتفاق های خوب متعلق به آدم های پولدار است چون خدا هم مثل همه فقط حواسش به آنها بود ولی امروز متوجه شدم اشتباه می کردم چون خدا حواسش به همه ی ما بود. با ایستادن تاکسی سریع از ماشین پیاده شدم و سمت برج دویدم. هنوز ده دقیقه ای از یک ساعت مانده بود. سریع از آسانسور بیرون پریدم و زنگ واحد را زدم. چند مرتبه ی دیگر هم زنگ زدم ولی خبری نشد! یعنی تعطیل کرده بودند؟! نگاهی به راه پله های پایین و بالا انداختم، یعنی یک ساعت بیشتر شده بود؟ چشم هایم را بستم و به در آسانسور تکیه دادم که در آسانسور یکدفعه باز شد و از جا پراندم! ترسیده به عقب چرخیدم که مرد جوانی از آسانسور بیرون آمد. نگاه متعجبی سمتم انداخت و به طرف در واحد مورد نظرم رفت. نگاهی سمتش انداختم و با حسرت گفتم: در و باز نمی کنن.
ایستاد و با کمی مکث سر به طرفم چرخاند.
- ببخشید؟
با دست اشاره به واحد کردم.
- زنگ زدم، باز نکردن!
کامل سمتم چرخید.
- خب معلومه باز نمی کنن، امروز جمعه ست!
چشم هایم گشاد و دهانم نیمه باز شد. راست می گفت، امروز جمعه بود!
- ولی...
سمتش رفتم.
- همین یه ساعت پیش یه خانوم باهام تماس گرفت، گفت خودم و برا مصاحبه برسونم!
لبخند محوی زد و کلیدی از جیب شلوار پارچه ای اش درآورد.
- حتما اشتباه شده.
- ولی...
در واحد را باز و با اخم نگاهم کرد!
- رئیس این شرکت منم خانوم! چی می گید شما؟!
دهانم نیمه باز شد ولی زبانم نچرخید! شوخی خوبی نبود!
- الان هم بفرمایید تا زنگ نزدم پلیس!




نفسم بند آمد و قلبم با صدای بدی تپید که دستش را از روی شانه هایم برداشت و صورتش را مقابل صورتم گرفت.
- صبح هم متوجه شدم اگه بچه دار شیم بچمون قشنگ ترین بچه ی دنیا میشه چون مامانش زیادی خوشگل و خاصه!
لرزیدم و سینه ام مثل جنگلی شروع به سوختن کرد!
- به خاطر همین خواستم به همسرم یه صبحونه ی بی نظیر با دستپخت خودم بدم.
لب هایش آرام آرام کشیده و دندان هایش نمایان شد.
- البته جوری که از شواهد پیداست قرار نیست حالا حالاها از هپروت دربیاد پس...
نگاهش را گرفت؛ تکه ای نان برداشت و شروع به گرفتن لقمه کرد.
- خودم لقمه...
لقمه را سمت دهانم آورد.
- تو دهنش میذارم!
لقمه را جلوی دهانم گرفت و من به خود آمدم و سرم را تند عقب کشیدم.
- خودم می خورم.
و لقمه را سریع از دستش گرفتم و داخل دهان گذاشتم که با صدای بلند خندید و این روز را بهترین روز زندگی مشترکمان کرد.


#درد_من_گفتنی_نبود...
#١۰١
- الان کجایی؟
خندید.
- یعنی تا چند ساعت دیگه میرسی، درسته؟
لای پلک هایم را آرام باز و به تصویر خندان در آینه ی نیما نگاه کردم.
- پس ناهار منتظرت می مونم.
بلند خندید و گوشی را بین شانه و گردنش گرفت.
- آره دیگه مهمون من!
موهایش را بالا زد و کمی آدکلن به صورتش پاشید.
- شامم مهمون تو!
قهقهه زد و گوشی را در دستش گرفت.
- آره دیگه باید حسابی تلافی کنی که دلم بدجور لک زده واسه تلافی کردنات!
پتو را آهسته کنار زدم و نشستم که نیما با دیدنم سمتم برگشت و من به صورت خندان شیش تیغه اش لبخند زدم. چشم های عسلی اش یک جور خاصی می درخشید و پوستش باطراوت تر و سفیدتر از همیشه شده بود. جذاب شده بود ولی جذاب تر از همیشه! دستش را پایین گوشی گذاشت و آرام گفت: صبحت بخیر عزیزم.
با حفظ لبخندم از روی تخت بلند شدم و سمتش رفتم. بوسه ای روی گونه ی خوش بویش زدم و آهسته زیر گوشش گفتم: صبح تو هم بخیر عزیزم!
آدکلنش با آدکلن های روزهای قبل فرق داشت! آدکلنش مثل آدکلن روزهایی بود که هنوز به تهران نیامده بودیم! آرام عقب کشیدم که صورتش جلو آمد و جواب بوسه ام را طولانی و پرحرارت داد.
- مرسی عزیزم.
لبخند کم جانی زدم و اشاره به گوشی کردم.
- مامانه؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
- حرف بزن ناراحت میشه؛ منم برم صبحونه رو آماده کنم.
سرش را با لبخند رو به پایین تکان داد.
- چشم عزیزم.
و من با گام هایی بلند از اتاق و ساختمان بیرون زدم.
برای بار سوم مشتی آب سرد به صورتم پاشیدم ولی گرما و خفگی ام کم نشد! چند نفس عمیق کشیدم و شیر آب را بستم که صداهایی در سرم شروع به حرف زدن کرد!
«چرا آدکلنش و عوض کرده؟»
«معلومه به خاطر مامان!»
«چرا به خاطر مامان باید آدکلنش و عوض کنه؟»
«حتما از این خوشش میاد!»
«یعنی دنبال عطریه که مامان ازش خوشش میاد؟ چرا؟»
«چون دوست داره به چشمش بیاد!»
«چرا دوست داره به چشمش بیاد؟»
«چون ازش خوشش میاد!»
کاسه ی روشویی را چنگ زدم و پلک هایم را روی هم فشردم! نه این حقیقت نداشت! نیما شاید از بند خیلی چیزها آزاد بود ولی این یکی محال بود! غیرممکن بود دنبال مادر من باشد! اگر هم یک درصد احتمالش بود مادر هیچ وقت این اجازه را به او... ناگهان ذهنم خالی از هر کلمه ای شد و تمام تنم لرزید! رابطه ی بین مادر و نیما همیشه عجیب بود ولی باور کردن همچین چیز مسخره ای از محالات بود! سرم را تند بالا گرفتم و به دختر رنگ پریده ی در آینه پوزخند زدم. صاف ایستادم و ابروهای نامرتبم را مرتب کردم. دم عمیقی گرفتم و بازدمم را محکم بیرون دادم. نباید به حدس و گمان های بی اساسم بها می دادم. باید صبحانه را حاضر و کتاب هایم را قبل از رسیدن مادر پنهان می کردم. باید خانه را مرتب و فکری به حال ناهار و شام می کردم. باید قوی می بودم و به حاشیه ها توجه نمی کردم. باید مثل همیشه چشم هایم را می بستم و به دنبال چاله چوله ها نمی گشتم. باید برای ادامه ی این زندگی همچنان در دنیای بی خبری خودم سر می کردم. باید...
- افسانه، کجایی؟ بیا دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی اجباری سمت ساختمان رفتم. شوهرم گرسنه بود و من باید مثل تمام زن های خوب ایرانی به او غذا می دادم چون وظیفه ی همه ی زن ها برطرف کردن احتیاجات شوهرانشان بود.
وارد آشپزخانه شدم که با دیدن میز آماده ی صبحانه ابرویی بالا دادم و سمت میز رفتم.
- چه خبره؟!
شعله را زیر ماهیتابه خاموش کرد.
- چه خبر میخواد باشه؟
ماهیتابه را وسط میز گذاشت و سرش را بالا گرفت.
- بعد از پنج سال و خورده ای یه مرد واسه زنش صبحونه درست کرده. چیز زیادیه به نظرت؟
صندلی را عقب کشید و با دست و ابروهایش اشاره به صندلی کرد.
- بشین.
و شروع به گذاشتن نیمرو در بشقاب مقابلم کرد.
- امیدوارم طعمش هم مثل ظاهرش خوب باشه.
روی صندلی نشست و تکه ای نان برداشت که نگاهی سمتم انداخت و با اخم بلند شد و به طرفم آمد.
- چرا نمی شینی؟!
صندلی را عقب کشید و روی صندلی نشاندم. سرش را جلو آورد و آرام زیر گوشم گفت: می دونم فکر می کنی داری خواب می بینی ولی باید قبول کنی خواب نیستی و یه جنتلمن واقعی که از قضا شوهرتم هست، این صبحونه ی بی نظیر رو که قراره انگشتات و باهاش بخوری برات حاضر کرده؛ پس بهتره به خودت بیای و تا سرد نشده بخوری چون این اتفاق دیگه قرار نیست تکرار بشه!
سرم را برای دیدن صورتش کمی عقب بردم که خندید و سرش را کج کرد.
- چیه؟
- چیزی شده؟
لبخند زد و خیره به چشم هایم سرش را بالا و پایین کرد.
دستپاچه شدم.
- چی شده؟!
بینی اش را نزدیک موهایم آورد و روسری ام را عقب کشید.
- دیشب متوجه شدم زنم عاشقم شده!


💢 آهنگ جدید محسن چاوشی به نام زخم کاری👌
@barayetoo99




Video is unavailable for watching
Show in Telegram
شبتون به دور از غم♥💫


- و بابت همه چیز ممنونم!
حلقه ی دست هایم به طور غریضی دور گردنش تنگ تر شد و در آغوشش فرو رفتم که عقب کشیدم و خیره به چشم هایم گفت: بابا خیلی وقته منتظره نوه شه، بیا یه امشب تموم سعی مون و برا عملی کردن قولمون کنیم.
لبخند زدم و سرم را بی اراده رو به پایین تکان دادم که دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و خیره به چشم هایم گفت: متاسفم!
و چه قدر دیر متوجه ی تاسفش شدم!


#درد_من_گفتنی_نبود...
#١۰۰
به پهلو چرخیدم و به اخمی که از سر شب همراهش بود، زل زدم. دستم را سمت پیشانی اش بردم و چند تار موی مزاحم را که روی چشمش افتاده بود را آرام کنار زدم. نیما شاید از جهاتی شوهر خوبی نبود ولی از جهاتی هم مردی ایده آل بود! به قول پدرم هیچ کس کامل نبود؛ نیما هم یکی از آنها بود. در این چند سال متوجه شدم هیچ وقت اولویت زندگی اش نبودم و نخواهم بود ولی هرگز هم مثل مادر رفتار نکرده بود! مادر با محدود کردنم اجازه ی درس خواندن و خیلی کارهای دیگر را از من گرفت ولی نیما با آزاد گذاشتنم هم فرصت درس خواندن به من داد، هم کار پیدا کردن و هم خیلی کارهای دیگر را؛ تازه چند جایی هم برای کار معرفی کرد ولی متاسفانه مدیرانشان در هیچ بخشی لایق کار ندانستنم چون مادرم اجازه نداده بود لایق باشم! بعضی وقت ها هم شیطان درونم بیدار می شد و جنبه های منفی اش را از کمک کردن هایش نشانم می داد ولی دوامش زیاد نبود چون رفتار نیما چیز دیگری می گفت. با گرفتن دم عمیقی آرام نشستم و به ساعت روی پاتختی که دو نصف شب را نشان می داد، نگاه کردم. هنوز چند ساعتی از رسیدن مادر مانده بود؛ باید قبل از آمدنش خانه را مرتب و کتاب هایم را پنهان می کردم. نباید متوجه ی درس خواندم می شد. پتو را آرام کنار زدم و پاهایم را از تخت آویزان کردم که دستی دور شکمم پیچید و صدای نیما را کنار گوشم شنیدم.
- خوابت نمیبره؟
سرم را سمتش کج کردم و مثل خودش زمزمه وار گفتم: نه.
خندید و گونه اش را به گونه ام چسباند.
- چرا؟ نکنه به خاطر مامانته؟
سرم را به چپ و راست کردم.
- نه اصلا! چرا به خاطر مامانم باید خوابم نبره؟
سرش را عقب برد و با دست هایش مجبورم کرد دوباره روی تخت برگردم.
- نمی دونم، این و دیگه تو باید بگی!
اخم کردم.
- من کلا شبا بی خوابم، تو متوجه نمیشی.
دوباره آرام خندید. دستش را روی سینه ام گذاشت و روی تخت خواباندم.
- من تو رو مثل یه کتاب، کامل از حفظم! حتی می دونم وقتی بهت نزدیک میشم بدنت چه واکنشی نشون میده.
دراز کشید و آرام به پهلو چرخاندم.
- می دونم بعد از شنیدن عزیزم گفتن مامانت یه حس بدی اومده سراغت و الانم داری سعی می کنی خودت و به بی تفاوتی بزنی ولی...
سرم را تند به نشانه ی نه تکان دادم.
- نه اصلا این جوری نیست! شاید سر شب یه خورده...
ناگهان زبانم را به دهان گرفتم و ساکت شدم که دستش را روی شانه ام گذاشت و به خود چسباندم!
- دیدی درست گفتم!
دستم را تند روی سینه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم
- نه اصلا، من منظورم اونی نیست که تو فکر می کنی!
خندید و با یک حرکت سریع روی تنم خیمه زد.
- باشه هر چی تو بگی ولی می خوام یه نصیحت بهت کنم.
پلک هایم را با گرفتن نفس عمیقی باز و بسته کردم و آرام گرفتم.
- نیازی به نصیحتت ندارم. هیچ فکری هم در مورد تو و مامان نکردم و نمی کنم چون مامان همیشه تو رو مثل پسر خودش دونسته و این جوری باهات رفتار کرده و می کنه.
- اتفاقا من اگه جای تو بودم شک می کردم چون آدم ها اونی نیستن که نشون میدن!
خالی شدم، خالی از هر حسی که تا به حال داشتم!
- منظورت... چیه؟
چشمکی زد و چشم هایش را در صورتم چرخاند.
- دیدی بر خلاف حرفات کنجکاو شدی؟ دیدی یه حرف چه قدر می تونه رو آدم تاثیر بذاره؟
دم عمیقی گرفت و کنارم نشست.
- به خاطر خودت هم که شده یاد بگیر در مورد چیزایی که بهت ربط داره بپرس و جست و جو کن وگرنه تا به خودت بیای می بینی خیلی چیزایی رو که متعلق به تو بوده رو ازت گرفتن و تو هم اصلا متوجه نشدی! البته یه چیزایی از همون اولش مال تو نیستن؛ سعی کن اون چیزایی که مال تو نیستن رو بی خیال بشی و باهاشون کنار بیای چون هیچ وقت قرار نیست متعلق به تو بشن!
راست می گفت مثل زندگی ایده آلی که هیچ وقت قرار نبود به من برسد. مثل خانواده ی درست و حسابی که هرگز قرار نبود داشته باشم. مثل راز قتلی که قرار بود تا به ابد همراهم بماند! آرام کنارش نشستم و سر به طرفش چرخاندم.
- ممنونم.
چشم هایش را درشت کرد و سرش را جلو آورد.
- برای؟
- حرفات.
خندید.
- الان داری جدی میگی؟
لبخند محوی زدم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.
- آره، از این به بعد سعی می کنم به حرفات عمل کنم چون بهترین نصیحتی بود که به عمرم شنیده بودم.
قهقهه زد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند.
- خوشحالم خوشت اومده.
دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و پلک هایم را بستم. نفس هایش تند شد و دست هایش دور کمرم پیچید.
- خوشحالم مال منی و کنارم دارمت!
دست هایش برای ثانیه ای دور کمرم شل شد و صدای نفس هایش بند آمد!




- باشه.
گوشی را سمت نیما که با اخم خیره ام بود، گرفتم.
- مامان می خواد باهات خداحافظی کنه.
گوشی را گرفت.
- خداحافظی کردم!
و گوشی را قطع کرد و روی میز انداخت!
- چرا این جوری کردی؟!
- چه جوری؟ قطع کردم؟
- آره.
تکیه به صندلی داد.
- حوصله نداشتم!
- ولی مامان ناراحت...
تکیه از صندلی گرفت و آرنج هایش را روی میز گذاشت.
- شامت حاضره یا برم بخوابم؟
خواستم اعتراض کنم ولی سرم را بالا و پایین کردم.
- الان برات می کشم.
سمت اجاق گاز چرخیدم و لبخند عمیقی زدم. حالت تهوع رفته بود! باید درها را دوباره پلمپ می کردم؟!


#درد_من_گفتنی_نبود...
#٩٩
آن شب برخلاف انتظارم حتی مادر هم سراغم نیامد و اجازه داد تا خود صبح به حال خودم باشم! عجیب بود ولی آن شب حتی بوی مواد هم نیامد! پدر نیما برخلاف حرف نیما، خودش به تنهایی تمام کارهای اسباب کشی را انجام داد و ظهر هم ماشینی به دنبالمان فرستاد. مادر تا قبل از این که ماشین بیاید هیچ حرفی در مورد آمدن به تهران نزد ولی وقتی سوار شدیم به نیما گفت حتما دنبال خانه برایش بگردد! نیما آن روز در جوابش هیچی نگفت ولی ماه های بعد آن قدر دنبال خانه گشت که شب ها با هزیان گفتن در مورد خانه از خواب می پرید و امروز بعد از یک سال و خورده ای گشتن بالاخره به این نتیجه رسید که با این مقدار پول خانه اجاره کردن در بالا شهر محال است.
- آره به نظرم اگه می خوای خونه گیرت بیاد باید یکم توقعتو بیاری پایین.
نگاهی سمت من انداخت و گوشه ی لبش کمی کج شد.
- یعنی به یه خونه ی کوچیک تو محله پایین راضی بشی. آره تنها راهمونه.
نگاهی سمتش انداختم و آخرین گوجه را در کاسه خرد کردم.
- باشه پس از فردا میرم تو محله های پایین می گردم.
آبلیمو را روی مواد سالاد ریختم و بلند شدم.
- همین جاست، می خوای گوشی رو بهش بدم؟
کاسه را برداشتم و در یخچال گذاشتم.
- باشه پس از طرف من خداحافظ.
صدای عقب رفتن صندلی آمد و من در قابلمه را برداشتم.
- بیا مامانت کارت داره.
ملاقه را برداشتم و دمپخت را هم زدم.
- افسانه؟
- بزن رو اسپیکر.
- باشه.
گوشی را روی کابینت گذاشت.
- میرم حموم.
سری رو به پایین تکان دادم.
- باشه.
نگاهش کردم.
- غذا هم تا نیم ساعت دیگه حاضره.
لبخند زد و رو به گوشی گفت: فعلا آسیه، شبت خوش.
- شبت آروم عزیزم!
دستم خشک شد و نیما بلند خندید.
- قربونت عزیزم. گوشی رو اسپیکره افسانه می شنوه.
- باشه عزیزم.
یک سال و خورده ای از آخرین باری که مادر را دیده بودم، می گذشت. در این مدت نیما هر روز با او تلفنی گپ می زد و گاهی هم مثل امروز گوشی را به من می داد ولی هیچ وقت مکالمه ی دو نفره شان را نشنیده بودم. مادر همیشه عادت داشت با نیما صمیمی گپ بزند ولی امروز عزیزم گفتنش یک جور خاصی بود، آن قدر خاص که حالت تهوع گرفتم!
- افسانه؟
به ثانیه شمار روی صفحه نگاه کردم؛ شصت و پنج دقیقه با نیما صحبت کرده بود! هر وقت با هم شروع به حرف زدن می کردند قطع کردن را از یاد می بردند!
- افسانه؟!
- بله؟
- چرا جواب نمیدی؟
یعنی امکان داشت؟
- ببخشید.
- نیما کجاست؟
در قابلمه را گذاشتم و گوشی را برداشتم.
- رفت حموم.
خندید! گوشی را از روی اسپیکر درآوردم و روی صندلی نشستم.
- چرا می خندی؟
- چی؟!
- گفتم نیما رفته حموم خندیدی، چرا؟
- به تو چه؟! دوست داشتم خندیدم، باید به تو توضیح بدم دختره ی کثیف؟!
چشم هایم را بسته و باز کردم و به میز خیره شدم.
- چرا عصبانی شدی حالا، من که چیزی نگفتم.
فریاد زد و صدای افتادن چیزی در گوشی پیچید!
- خفه شو احمق! رفتی تهران واسه م دم درآوردی دم بریده؟!
چشم هایم را بستم و درهایی را که در این مدت پلمپ کرده بودم را یکی یکی باز کردم.
- مامان؟
ساکت شد.
- میگم تو نمی خوای یه سر به ما بزنی؟ می دونی از آخرین باری که هم و دیدیم چه قدر می گذره؟
نفس هایش هم آرام شد.
- دلت تنگ نشده؟
- می خواستم بهت بگم ولی تو شروع کردی به چرت و پرت گفتن.
چشم هایم را باز کردم. نیما در چهار چوب در ایستاده بود! قرار بود حمام کند ولی فقط لباس هایش را عوض کرده بود!
- چیو بگی؟
نیما خندید و به جای مادر جواب داد.
- فردا می خواد بیاد این جا!
چشم هایم گرد شد و ابرویی بالا دادم که نیما صندلی را جلو کشید و مقابلم نشست.
- به نیما گفتم بهت بگه ولی گفت خودم بهت بگم بهتره.
خندیدم و مثل این چند ماه شروع کردم به بازیه کثیفه بی تفاوتی!
- وای چه عالی! دلم برات خی...لی تنگ شده!
مادر خندید و نگاه سنگین نیما را روی خودم حس کردم.
- اومدی خودتم می تونی با نیما دنبال خونه بگردی شاید این جوری زودتر پیدا کردی، مگه نه نیما؟
و سرم را بالا گرفتم که با سر خوردن مایع گرمی روی گونه هایم، سرم را سریع چرخاندم و از روی صندلی برخاستم! پشت به او کردم و دستی زیر چشم هایم کشیدم که با خیس شدن سر انگشتانم پلک هایم را روی هم فشردم و سمت اجاق رفتم.
- منم به خاطر همین دارم میام. گفتم هم یه سری بهتون بزنم هم دنبال خونه بگردم.
- خوبه.
- طلاهامم فروختم؛ یه چند میلیونی شد. امیدوارم دیگه کافی باشه و یه خونه گیر بیاد.
- انشاءالله که کافیه.
- خدا کنه.
- نیما پیشته؟
- آره.
سر به عقب چرخاندم.
- می خوای گوشی رو بهش بدم؟
- آره بده باهاش خداحافظی کنم.




#درد_من_گفتنی_نبود...
#٩٨
مقابل خانه پیاده شدم و زنگ در را زدم که در خانه ی مادر باز شد و مادر بیرون آمد.
- مامان؟
نگاهم کرد. سمتش رفتم.
- میشه یکم پول بهم بدی؟
اشاره به تاکسی کردم.
- منتظره.
مادر نگاهی به تاکسی انداخت و با اخم گفت: یعنی اون شوهر نانازت قد کرایه یه تاکسی هم بهت پول نمیده؟!
نفسم بند آمد ولی لبخند زدم.
- کیفم خونه جا مونده.
پوزخند زد و چند اسکناس هزارتومانی سمتم گرفت.
- مثل خودت که بیمارستان جا موندی؟
می دانست بیمارستان بودم؟ نگاهی به مانتوی ساده ای که روی بلوز و شلوار راحتی اش انداخته بود، انداختم و مردد گفتم: می خواستی... بیای دنبالم؟
خندید.
- چرا وقتی شوهرت تو خونه س، من باید بیام دنبالت؟
نگاهی به در حیاط انداختم.
-نیما داخله؟
- اوهوم.
اشاره به تاکسی کرد.
- پولش و بده برو تو.
در حیاط را با کلید باز کرد.
- میرم یه چیزی واسه شام بخرم.
سری به نشانه ی باشه تکان دادم و تند سمت تاکسی رفتم. باید دلیل تنها گذاشتنم را می پرسیدم.
نگاهی به آشپزخانه و هال انداختم و نیما را صدا زدم که با سری باند پیچی شده از اتاق خواب پدر و مادر بیرون آمد! چرا همیشه وقتی خودش و مادر تنها بودند از این اتاق بیرون می آمد؟
- اومدی؟
اخم کردم و تند سمتش رفتم.
- چرا تنهام گذاشتی؟
نگاهی به دور و برش انداخت.
- مامانت رفت؟
مقابلش ایستادم و صدایم را بالاتر بردم!
- میگم چرا تو بیمارستان ولم کردی؟
کوتاه خندید و سرش را به طرفم خم کرد.
- چون کار داشتم.
ناباورانه خندیدم.
- کار؟!
اخم کرد.
- آره کار.
- اونوقت چه کاری مهم تر از...
لبم را به دندان گرفتم و ساکت شدم. داشتم چه می گفتم؟ خندید و نگاهش را ناباورانه در اطراف چرخاند. سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت: فکر کنم به جای من...
نگاهم کرد.
- سر تو ضربه خورده!
پوزخند زد.
- یعنی فکر می کنی اسباب کشی خونه برام مهم تر از توئه؟
چشم هایم پر شد و چاقویی تا ته قلبم فرو رفت.
- نه... فقط... فقط... به عنوان عروس زمین دار بزرگ شهر... نباید... بدون پول تنهام می ذاشتی!
سرش را بالا و پایین کرد.
- یادم می مونه.
و با تنه ای از کنارم گذشت که چشم هایم مثل سدی سرریز شد. پلک هایم را بستم و تند نفس کشیدم که صدایش مثل ناقوس مرگ در سرم پیچید.
- فقط... پول بیمارستان و که گفته بودم تسویه کنن. تسویه نکرده بودن؟
اشک هایم را سریع پاک کردم و تند سمت اتاق خواب پدر و مادر رفتم که بازویم را سفت گرفت.
- کجا میری؟
سرم را خم و سعی کردم بازویم را از دستش بیرون بکشم ولی به جای این که رهایم کند به سمت خود چرخاندم و با صدای بلندی گفت: وقتی دارم باهات حرف می زنم...
ناگهان ساکت شد و دستم را رها کرد!
- داری، گریه می کنی؟!
تند پسش زدم و سمت اتاق سمانه رفتم که نرسیده به آن مچم را گرفت و چانه ام را بالا آورد. چشم هایم را بستم و سرم را به زور کمی کج کردم.
- الان... دقیقا چی بهت گفتم که داری گریه می کنی؟!
چانه ام را به زحمت از دستش درآوردم و محکم به عقب هلش دادم.
- به خاطر تو نیست.
و در اتاق سمانه را باز کردم و تند داخل رفتم که او هم پشت سرم داخل آمد.
- واقعا؟ پس به خاطر چیه؟
کاش مثل همیشه نادیده ام می گرفت. سمت کمد رفتم و بالشتی برداشتم.
- به تو ربطی نداره.
بالشت را روی زمین انداختم و به طرف او که وسط اتاق با اخم ایستاده بود، چرخیدم.
- برو بیرون می خوام استراحت کنم.
پوزخند زد. سمتم آمد و مقابلم ایستاد.
- مامانت بهت یاد نداده زنِ شوهردار تا شوهرش بهش اجازه نداده حق هیچ کاری نداره؟
لب هایم لرزید و چشم هایم دوباره پر و خالی شد.
- نه، ولی الان یاد گرفتم.
و اشک هایی که قصد کوتاه آمدن نداشتند را با خشونت پاک کردم و قدمی سمتش رفتم.
- اجازه میدی یه چند ساعتی بخوابم شوهر؟
اخم کرد.
- حالم خیلی بده.
صدایم می لرزید.
- انگاری دارم جون میدم. بذار یه چند ساعتی به حال خودم باشم. خواهش می کنم!
بر خلاف انتظارم سرش را به نشانه ی باشه تکان داد و بدون هیچ سوال دیگری اتاق را ترک و تا ماه ها به حال خودم گذاشتم! عجیب بود ولی نیما دلش به حالم، سوخته بود!

20 last posts shown.

403

subscribers
Channel statistics