#درد_من_گفتنی_نبود...
#٩٩
آن شب برخلاف انتظارم حتی مادر هم سراغم نیامد و اجازه داد تا خود صبح به حال خودم باشم! عجیب بود ولی آن شب حتی بوی مواد هم نیامد! پدر نیما برخلاف حرف نیما، خودش به تنهایی تمام کارهای اسباب کشی را انجام داد و ظهر هم ماشینی به دنبالمان فرستاد. مادر تا قبل از این که ماشین بیاید هیچ حرفی در مورد آمدن به تهران نزد ولی وقتی سوار شدیم به نیما گفت حتما دنبال خانه برایش بگردد! نیما آن روز در جوابش هیچی نگفت ولی ماه های بعد آن قدر دنبال خانه گشت که شب ها با هزیان گفتن در مورد خانه از خواب می پرید و امروز بعد از یک سال و خورده ای گشتن بالاخره به این نتیجه رسید که با این مقدار پول خانه اجاره کردن در بالا شهر محال است.
- آره به نظرم اگه می خوای خونه گیرت بیاد باید یکم توقعتو بیاری پایین.
نگاهی سمت من انداخت و گوشه ی لبش کمی کج شد.
- یعنی به یه خونه ی کوچیک تو محله پایین راضی بشی. آره تنها راهمونه.
نگاهی سمتش انداختم و آخرین گوجه را در کاسه خرد کردم.
- باشه پس از فردا میرم تو محله های پایین می گردم.
آبلیمو را روی مواد سالاد ریختم و بلند شدم.
- همین جاست، می خوای گوشی رو بهش بدم؟
کاسه را برداشتم و در یخچال گذاشتم.
- باشه پس از طرف من خداحافظ.
صدای عقب رفتن صندلی آمد و من در قابلمه را برداشتم.
- بیا مامانت کارت داره.
ملاقه را برداشتم و دمپخت را هم زدم.
- افسانه؟
- بزن رو اسپیکر.
- باشه.
گوشی را روی کابینت گذاشت.
- میرم حموم.
سری رو به پایین تکان دادم.
- باشه.
نگاهش کردم.
- غذا هم تا نیم ساعت دیگه حاضره.
لبخند زد و رو به گوشی گفت: فعلا آسیه، شبت خوش.
- شبت آروم عزیزم!
دستم خشک شد و نیما بلند خندید.
- قربونت عزیزم. گوشی رو اسپیکره افسانه می شنوه.
- باشه عزیزم.
یک سال و خورده ای از آخرین باری که مادر را دیده بودم، می گذشت. در این مدت نیما هر روز با او تلفنی گپ می زد و گاهی هم مثل امروز گوشی را به من می داد ولی هیچ وقت مکالمه ی دو نفره شان را نشنیده بودم. مادر همیشه عادت داشت با نیما صمیمی گپ بزند ولی امروز عزیزم گفتنش یک جور خاصی بود، آن قدر خاص که حالت تهوع گرفتم!
- افسانه؟
به ثانیه شمار روی صفحه نگاه کردم؛ شصت و پنج دقیقه با نیما صحبت کرده بود! هر وقت با هم شروع به حرف زدن می کردند قطع کردن را از یاد می بردند!
- افسانه؟!
- بله؟
- چرا جواب نمیدی؟
یعنی امکان داشت؟
- ببخشید.
- نیما کجاست؟
در قابلمه را گذاشتم و گوشی را برداشتم.
- رفت حموم.
خندید! گوشی را از روی اسپیکر درآوردم و روی صندلی نشستم.
- چرا می خندی؟
- چی؟!
- گفتم نیما رفته حموم خندیدی، چرا؟
- به تو چه؟! دوست داشتم خندیدم، باید به تو توضیح بدم دختره ی کثیف؟!
چشم هایم را بسته و باز کردم و به میز خیره شدم.
- چرا عصبانی شدی حالا، من که چیزی نگفتم.
فریاد زد و صدای افتادن چیزی در گوشی پیچید!
- خفه شو احمق! رفتی تهران واسه م دم درآوردی دم بریده؟!
چشم هایم را بستم و درهایی را که در این مدت پلمپ کرده بودم را یکی یکی باز کردم.
- مامان؟
ساکت شد.
- میگم تو نمی خوای یه سر به ما بزنی؟ می دونی از آخرین باری که هم و دیدیم چه قدر می گذره؟
نفس هایش هم آرام شد.
- دلت تنگ نشده؟
- می خواستم بهت بگم ولی تو شروع کردی به چرت و پرت گفتن.
چشم هایم را باز کردم. نیما در چهار چوب در ایستاده بود! قرار بود حمام کند ولی فقط لباس هایش را عوض کرده بود!
- چیو بگی؟
نیما خندید و به جای مادر جواب داد.
- فردا می خواد بیاد این جا!
چشم هایم گرد شد و ابرویی بالا دادم که نیما صندلی را جلو کشید و مقابلم نشست.
- به نیما گفتم بهت بگه ولی گفت خودم بهت بگم بهتره.
خندیدم و مثل این چند ماه شروع کردم به بازیه کثیفه بی تفاوتی!
- وای چه عالی! دلم برات خی...لی تنگ شده!
مادر خندید و نگاه سنگین نیما را روی خودم حس کردم.
- اومدی خودتم می تونی با نیما دنبال خونه بگردی شاید این جوری زودتر پیدا کردی، مگه نه نیما؟
و سرم را بالا گرفتم که با سر خوردن مایع گرمی روی گونه هایم، سرم را سریع چرخاندم و از روی صندلی برخاستم! پشت به او کردم و دستی زیر چشم هایم کشیدم که با خیس شدن سر انگشتانم پلک هایم را روی هم فشردم و سمت اجاق رفتم.
- منم به خاطر همین دارم میام. گفتم هم یه سری بهتون بزنم هم دنبال خونه بگردم.
- خوبه.
- طلاهامم فروختم؛ یه چند میلیونی شد. امیدوارم دیگه کافی باشه و یه خونه گیر بیاد.
- انشاءالله که کافیه.
- خدا کنه.
- نیما پیشته؟
- آره.
سر به عقب چرخاندم.
- می خوای گوشی رو بهش بدم؟
- آره بده باهاش خداحافظی کنم.
#٩٩
آن شب برخلاف انتظارم حتی مادر هم سراغم نیامد و اجازه داد تا خود صبح به حال خودم باشم! عجیب بود ولی آن شب حتی بوی مواد هم نیامد! پدر نیما برخلاف حرف نیما، خودش به تنهایی تمام کارهای اسباب کشی را انجام داد و ظهر هم ماشینی به دنبالمان فرستاد. مادر تا قبل از این که ماشین بیاید هیچ حرفی در مورد آمدن به تهران نزد ولی وقتی سوار شدیم به نیما گفت حتما دنبال خانه برایش بگردد! نیما آن روز در جوابش هیچی نگفت ولی ماه های بعد آن قدر دنبال خانه گشت که شب ها با هزیان گفتن در مورد خانه از خواب می پرید و امروز بعد از یک سال و خورده ای گشتن بالاخره به این نتیجه رسید که با این مقدار پول خانه اجاره کردن در بالا شهر محال است.
- آره به نظرم اگه می خوای خونه گیرت بیاد باید یکم توقعتو بیاری پایین.
نگاهی سمت من انداخت و گوشه ی لبش کمی کج شد.
- یعنی به یه خونه ی کوچیک تو محله پایین راضی بشی. آره تنها راهمونه.
نگاهی سمتش انداختم و آخرین گوجه را در کاسه خرد کردم.
- باشه پس از فردا میرم تو محله های پایین می گردم.
آبلیمو را روی مواد سالاد ریختم و بلند شدم.
- همین جاست، می خوای گوشی رو بهش بدم؟
کاسه را برداشتم و در یخچال گذاشتم.
- باشه پس از طرف من خداحافظ.
صدای عقب رفتن صندلی آمد و من در قابلمه را برداشتم.
- بیا مامانت کارت داره.
ملاقه را برداشتم و دمپخت را هم زدم.
- افسانه؟
- بزن رو اسپیکر.
- باشه.
گوشی را روی کابینت گذاشت.
- میرم حموم.
سری رو به پایین تکان دادم.
- باشه.
نگاهش کردم.
- غذا هم تا نیم ساعت دیگه حاضره.
لبخند زد و رو به گوشی گفت: فعلا آسیه، شبت خوش.
- شبت آروم عزیزم!
دستم خشک شد و نیما بلند خندید.
- قربونت عزیزم. گوشی رو اسپیکره افسانه می شنوه.
- باشه عزیزم.
یک سال و خورده ای از آخرین باری که مادر را دیده بودم، می گذشت. در این مدت نیما هر روز با او تلفنی گپ می زد و گاهی هم مثل امروز گوشی را به من می داد ولی هیچ وقت مکالمه ی دو نفره شان را نشنیده بودم. مادر همیشه عادت داشت با نیما صمیمی گپ بزند ولی امروز عزیزم گفتنش یک جور خاصی بود، آن قدر خاص که حالت تهوع گرفتم!
- افسانه؟
به ثانیه شمار روی صفحه نگاه کردم؛ شصت و پنج دقیقه با نیما صحبت کرده بود! هر وقت با هم شروع به حرف زدن می کردند قطع کردن را از یاد می بردند!
- افسانه؟!
- بله؟
- چرا جواب نمیدی؟
یعنی امکان داشت؟
- ببخشید.
- نیما کجاست؟
در قابلمه را گذاشتم و گوشی را برداشتم.
- رفت حموم.
خندید! گوشی را از روی اسپیکر درآوردم و روی صندلی نشستم.
- چرا می خندی؟
- چی؟!
- گفتم نیما رفته حموم خندیدی، چرا؟
- به تو چه؟! دوست داشتم خندیدم، باید به تو توضیح بدم دختره ی کثیف؟!
چشم هایم را بسته و باز کردم و به میز خیره شدم.
- چرا عصبانی شدی حالا، من که چیزی نگفتم.
فریاد زد و صدای افتادن چیزی در گوشی پیچید!
- خفه شو احمق! رفتی تهران واسه م دم درآوردی دم بریده؟!
چشم هایم را بستم و درهایی را که در این مدت پلمپ کرده بودم را یکی یکی باز کردم.
- مامان؟
ساکت شد.
- میگم تو نمی خوای یه سر به ما بزنی؟ می دونی از آخرین باری که هم و دیدیم چه قدر می گذره؟
نفس هایش هم آرام شد.
- دلت تنگ نشده؟
- می خواستم بهت بگم ولی تو شروع کردی به چرت و پرت گفتن.
چشم هایم را باز کردم. نیما در چهار چوب در ایستاده بود! قرار بود حمام کند ولی فقط لباس هایش را عوض کرده بود!
- چیو بگی؟
نیما خندید و به جای مادر جواب داد.
- فردا می خواد بیاد این جا!
چشم هایم گرد شد و ابرویی بالا دادم که نیما صندلی را جلو کشید و مقابلم نشست.
- به نیما گفتم بهت بگه ولی گفت خودم بهت بگم بهتره.
خندیدم و مثل این چند ماه شروع کردم به بازیه کثیفه بی تفاوتی!
- وای چه عالی! دلم برات خی...لی تنگ شده!
مادر خندید و نگاه سنگین نیما را روی خودم حس کردم.
- اومدی خودتم می تونی با نیما دنبال خونه بگردی شاید این جوری زودتر پیدا کردی، مگه نه نیما؟
و سرم را بالا گرفتم که با سر خوردن مایع گرمی روی گونه هایم، سرم را سریع چرخاندم و از روی صندلی برخاستم! پشت به او کردم و دستی زیر چشم هایم کشیدم که با خیس شدن سر انگشتانم پلک هایم را روی هم فشردم و سمت اجاق رفتم.
- منم به خاطر همین دارم میام. گفتم هم یه سری بهتون بزنم هم دنبال خونه بگردم.
- خوبه.
- طلاهامم فروختم؛ یه چند میلیونی شد. امیدوارم دیگه کافی باشه و یه خونه گیر بیاد.
- انشاءالله که کافیه.
- خدا کنه.
- نیما پیشته؟
- آره.
سر به عقب چرخاندم.
- می خوای گوشی رو بهش بدم؟
- آره بده باهاش خداحافظی کنم.