Forward from: از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی
"چون تو را دیدم
مُحالم، حال شد!" (مولانا)
کیمیاکاری و اعجازِ عشق، بیشمار است، اما یکی از مهمترین آنها، به تعبیرِ موجز و سحرآسایِ مولانا، تبدیل ناممکنها به ممکنهاست. عشق، و تنها عشق است که با نیروی عظیمِ شوقآفرین و امیدبخشِ خود، میتواند هر مانعی را از سر راه خود بردارد؛ عشق است که قادر است هر آنچه را در آغاز راه، امری محال و دستنیافتنی مینماید، به امری قابلِ حصول و دستیافتنی، به نقدِ حال آدمی بدل سازد. عشق است که میتواند از دلِ ستبرترین دیوارها، دری و دریچهای بگشاید به سوی روشنترین افقها؛ افقهایی مالامال از شادی و آزادیِ آدمیزادی!
عشق، شکفته شدن است، امکانِ پرنده شدن است، به پهنای هستی وسعت یافتن و جاری شدن است. با دل خونین، لب خندان آوردن است. جام هستی را در نوشانوش مستان، تا آخرین جرعه سرکشیدن است و مست از این ضیافت به گاه مرگ، بیرون رفتن است.
تنها کوتهنظرانند که سخن عشق را مختصر میگیرند. در همین عشق زمینی نیز، عشق، جوهرِ تابناک خود را چنان به جلوه میکشاند که عادتزدهترین چشمها را نیز که نسبت و پیوند چندانی با حیرانی و حیرت ندارند، از تجلی درخشش خود خیره میسازد. همین جوهر است که معشوق را به چیزی بدل میکند فراتر از همه ملاحظات ثروت و فقر و تشخّص و زیبایی! عشق، ملاحظات اجتماعی و مناسبات سیاسی را به هم میریزد و جهان تازهای مطابق با اصیلترین ارزشهای دموکراتیک خلق میکند که در آن، سلسله مراتبها فرو میریزد. در بزم محبتی که بر پا میسازد گدایی را با شاهی برابر مینشاند. عشق، از زیباییشناسی تحمیلیِ جمعی و قراردادی نیز فراتر میرود و در فضایی آزاد و رها، که برآمده از تخیلی خلاق و سرشار است، زیباییشناسی خاص و ویژه خود را میآفریند، که از فردیت عشّاق، توش و توان و مایه میگیرد. زییاشناسیای که خلیفه و خلیفهزادگان تاریخ، که زندگی را صرفاً بر مدار تنگ و حقیر و بستۀ ثروت و قدرت می بینند، از فهم راز و رمز لطایفِ اعجازِ آن عاجزند. مولانا این دو نوع نگاه به زیبایی را در گفتوگوی خلیفه با لیلی به شکل بس کوتاه و دلنشانی بیان کرده است:
گفت لیلی را خلیفه، کان تویی / کز تو مجنون شد پریشان و غَوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی / گفت خاموش، چون تو مجنون نیستی!
بیجهت نبود که مولانا، این ستایشگر بزرگ عشق در تبار انسانی، هر صدایی به جز صدای عشق را، به آواز دُهلی مانند میکند توخالی و عقیم و پُرغوغا، که هیچ نسبتی با زایش و جاودانگی و اصالت و حقیقت ندارد: به غیر عشق آواز دهل بود / هر آوازی که در عالم شنیدم!
باری، در این پایانِ ناتمام، با استمداد از تعبیر اراسموس، آنجا که در ستایش دیوانگی سخن می گوید مایلم بگویم: "اگر قرار است که عقل عقلانی باشد، میباید خود را از دریچه چشم جنونی طنزآمیز ببیند، جنونی که ضد آن نیست بلکه مکمّل انتقادی آن است؛ اگر قرار است که فرد خود را اثبات کند؛ می باید با آگاهی طنزآمیزی از خویشتن خود به این کار برخیزد وگرنه به دام خودبینی و غرور فروخواهد لغزید." و جنون طنزآمیز نام دیگر عشق است؛ همان شور زیستن که عقل را نه منکوب و مقهور بلکه حامل و آبستن هزاران معنا میخواهد.
@irajrezaie
مُحالم، حال شد!" (مولانا)
کیمیاکاری و اعجازِ عشق، بیشمار است، اما یکی از مهمترین آنها، به تعبیرِ موجز و سحرآسایِ مولانا، تبدیل ناممکنها به ممکنهاست. عشق، و تنها عشق است که با نیروی عظیمِ شوقآفرین و امیدبخشِ خود، میتواند هر مانعی را از سر راه خود بردارد؛ عشق است که قادر است هر آنچه را در آغاز راه، امری محال و دستنیافتنی مینماید، به امری قابلِ حصول و دستیافتنی، به نقدِ حال آدمی بدل سازد. عشق است که میتواند از دلِ ستبرترین دیوارها، دری و دریچهای بگشاید به سوی روشنترین افقها؛ افقهایی مالامال از شادی و آزادیِ آدمیزادی!
عشق، شکفته شدن است، امکانِ پرنده شدن است، به پهنای هستی وسعت یافتن و جاری شدن است. با دل خونین، لب خندان آوردن است. جام هستی را در نوشانوش مستان، تا آخرین جرعه سرکشیدن است و مست از این ضیافت به گاه مرگ، بیرون رفتن است.
تنها کوتهنظرانند که سخن عشق را مختصر میگیرند. در همین عشق زمینی نیز، عشق، جوهرِ تابناک خود را چنان به جلوه میکشاند که عادتزدهترین چشمها را نیز که نسبت و پیوند چندانی با حیرانی و حیرت ندارند، از تجلی درخشش خود خیره میسازد. همین جوهر است که معشوق را به چیزی بدل میکند فراتر از همه ملاحظات ثروت و فقر و تشخّص و زیبایی! عشق، ملاحظات اجتماعی و مناسبات سیاسی را به هم میریزد و جهان تازهای مطابق با اصیلترین ارزشهای دموکراتیک خلق میکند که در آن، سلسله مراتبها فرو میریزد. در بزم محبتی که بر پا میسازد گدایی را با شاهی برابر مینشاند. عشق، از زیباییشناسی تحمیلیِ جمعی و قراردادی نیز فراتر میرود و در فضایی آزاد و رها، که برآمده از تخیلی خلاق و سرشار است، زیباییشناسی خاص و ویژه خود را میآفریند، که از فردیت عشّاق، توش و توان و مایه میگیرد. زییاشناسیای که خلیفه و خلیفهزادگان تاریخ، که زندگی را صرفاً بر مدار تنگ و حقیر و بستۀ ثروت و قدرت می بینند، از فهم راز و رمز لطایفِ اعجازِ آن عاجزند. مولانا این دو نوع نگاه به زیبایی را در گفتوگوی خلیفه با لیلی به شکل بس کوتاه و دلنشانی بیان کرده است:
گفت لیلی را خلیفه، کان تویی / کز تو مجنون شد پریشان و غَوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی / گفت خاموش، چون تو مجنون نیستی!
بیجهت نبود که مولانا، این ستایشگر بزرگ عشق در تبار انسانی، هر صدایی به جز صدای عشق را، به آواز دُهلی مانند میکند توخالی و عقیم و پُرغوغا، که هیچ نسبتی با زایش و جاودانگی و اصالت و حقیقت ندارد: به غیر عشق آواز دهل بود / هر آوازی که در عالم شنیدم!
باری، در این پایانِ ناتمام، با استمداد از تعبیر اراسموس، آنجا که در ستایش دیوانگی سخن می گوید مایلم بگویم: "اگر قرار است که عقل عقلانی باشد، میباید خود را از دریچه چشم جنونی طنزآمیز ببیند، جنونی که ضد آن نیست بلکه مکمّل انتقادی آن است؛ اگر قرار است که فرد خود را اثبات کند؛ می باید با آگاهی طنزآمیزی از خویشتن خود به این کار برخیزد وگرنه به دام خودبینی و غرور فروخواهد لغزید." و جنون طنزآمیز نام دیگر عشق است؛ همان شور زیستن که عقل را نه منکوب و مقهور بلکه حامل و آبستن هزاران معنا میخواهد.
@irajrezaie