#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_سی_و_هشتم
صبح ۲۲ خرداد ۸۸ تقریبا همه روز را در واحد خواهران تنها بودم. بیشتر نیروهای پلیس برای سالم و امن برگزارشدن انتخابات، آماده باش بودند و در شهر می چرخیدند. غروب که شد، راضیه با چشمهایی که به زور باز نگهشان داشته بود، آمد کنارم. پرسیدم: هنوز نرفتی خونه ات؟سر تکان داد و گفت: خدا رو شکر این انتخاباتم تموم شد رفت... خنده دار اینه که هنوز رأی گیری تموم هم نشده بود، میرحسین موسوی خودشو برنده انتخابات اعلام کرد.با تعجب گفتم: مگه نتیجه رأی ها بعد شمارش معلوم نمیشه؟
راضیه در نگاهم دقیق شد و گفت: احتمالا برآورد کردن که نظر مردم با جبهه مخالفشونه اوناهم دارن جر زنی میکنن.🙁
خنده ام گرفت پرسیدم : از جناب ستوان خبر داری؟ میدونی بازجویی به کجا رسید؟
بلافاصله جواب داد: مگه خودت ندیدیش؟ همینجا بوده دیگه تو پاسگاه...الان میرم ببینم.بلند شدم و گفتم: میشه منم بیام؟
راضیه چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. باهم به طبقه پایین رفتیم. سرباز جلوی در بازداشگاه گفت که جناب ستوان تازه برای ارائه گزارش به مافوقش رفت.راضیه ابروانش را بالاداد و روبه من گفت: مثل اینکه باید منتظر بمونیم.
همان موقع تلفنش زنگ خورد، لبخندی زد و جواب داد:
سلام قربونت برم...میام دیگه خب، پیش عزیزجونی؟....چرا مگه دیشب بابا برات قصه نگفت؟...پس وسط داستان گفتن خوابید؟حتما خسته بوده...الان آخه؟... باشه ولی به شرطی که دیگه تا فردا شب که برگردم خونه زنگ نزنی... من کار دارم ماموریتم پسرم...میدونم قول دادم ولی...اصلا مگه نگفتی قصه میخوای گوش کن پس! برو رو مبل دراز بکش تا برات بگم...یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خیلی سال پیش توی یه شهر کوچیک، یه پسر بچه با مامان و بابا و سه تا خواهرش زندگی میکرد. اما اون پسر ده ساله با بقیه هم سن و سالاش فرق داشت. شب که میشد آروم زیرلب چیزایی میگفت و بعد ساعتها یه گوشه می نشست. انگار که به حرفای کسی گوش میکنه. وقتی مامانش دلیل کارش رو پرسید میدونی اون پسر به مامانش چی گفت؟...گفتش که مامانی، مامان خوبم من شبا صدای فرشته هامو میشنوم. اگه توی روز کار بدی انجام داده باشم، فرشته هام جوری گریه میکنن که صداشون تا هفتا آسمون بالا میره!🙆♂
اما وقتی کار خوبی انجام میدم فرشته هام میخندن اونا اونقدر قشنگ میخندن که هیچکس تاحالا صدایی به این قشنگی نشنیده، مثلا الان! گوش کن! وقتی من بهت میگم چقدر دوستت دارم...فرشته ام با صدای بلند میخنده صداش شبیه صدای خنده یه نی نی کوچولو نازه...باید قطع کنم پسرم بعد بهت زنگ میزنم.راضیه تلفن را قطع کرد و ایستاد سلام نظامی داد. من آنقدر محو قصه اش بودم که متوجه آمدن ستوان ابراهیم نشدم.
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh
#پارت_سی_و_هشتم
صبح ۲۲ خرداد ۸۸ تقریبا همه روز را در واحد خواهران تنها بودم. بیشتر نیروهای پلیس برای سالم و امن برگزارشدن انتخابات، آماده باش بودند و در شهر می چرخیدند. غروب که شد، راضیه با چشمهایی که به زور باز نگهشان داشته بود، آمد کنارم. پرسیدم: هنوز نرفتی خونه ات؟سر تکان داد و گفت: خدا رو شکر این انتخاباتم تموم شد رفت... خنده دار اینه که هنوز رأی گیری تموم هم نشده بود، میرحسین موسوی خودشو برنده انتخابات اعلام کرد.با تعجب گفتم: مگه نتیجه رأی ها بعد شمارش معلوم نمیشه؟
راضیه در نگاهم دقیق شد و گفت: احتمالا برآورد کردن که نظر مردم با جبهه مخالفشونه اوناهم دارن جر زنی میکنن.🙁
خنده ام گرفت پرسیدم : از جناب ستوان خبر داری؟ میدونی بازجویی به کجا رسید؟
بلافاصله جواب داد: مگه خودت ندیدیش؟ همینجا بوده دیگه تو پاسگاه...الان میرم ببینم.بلند شدم و گفتم: میشه منم بیام؟
راضیه چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. باهم به طبقه پایین رفتیم. سرباز جلوی در بازداشگاه گفت که جناب ستوان تازه برای ارائه گزارش به مافوقش رفت.راضیه ابروانش را بالاداد و روبه من گفت: مثل اینکه باید منتظر بمونیم.
همان موقع تلفنش زنگ خورد، لبخندی زد و جواب داد:
سلام قربونت برم...میام دیگه خب، پیش عزیزجونی؟....چرا مگه دیشب بابا برات قصه نگفت؟...پس وسط داستان گفتن خوابید؟حتما خسته بوده...الان آخه؟... باشه ولی به شرطی که دیگه تا فردا شب که برگردم خونه زنگ نزنی... من کار دارم ماموریتم پسرم...میدونم قول دادم ولی...اصلا مگه نگفتی قصه میخوای گوش کن پس! برو رو مبل دراز بکش تا برات بگم...یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خیلی سال پیش توی یه شهر کوچیک، یه پسر بچه با مامان و بابا و سه تا خواهرش زندگی میکرد. اما اون پسر ده ساله با بقیه هم سن و سالاش فرق داشت. شب که میشد آروم زیرلب چیزایی میگفت و بعد ساعتها یه گوشه می نشست. انگار که به حرفای کسی گوش میکنه. وقتی مامانش دلیل کارش رو پرسید میدونی اون پسر به مامانش چی گفت؟...گفتش که مامانی، مامان خوبم من شبا صدای فرشته هامو میشنوم. اگه توی روز کار بدی انجام داده باشم، فرشته هام جوری گریه میکنن که صداشون تا هفتا آسمون بالا میره!🙆♂
اما وقتی کار خوبی انجام میدم فرشته هام میخندن اونا اونقدر قشنگ میخندن که هیچکس تاحالا صدایی به این قشنگی نشنیده، مثلا الان! گوش کن! وقتی من بهت میگم چقدر دوستت دارم...فرشته ام با صدای بلند میخنده صداش شبیه صدای خنده یه نی نی کوچولو نازه...باید قطع کنم پسرم بعد بهت زنگ میزنم.راضیه تلفن را قطع کرد و ایستاد سلام نظامی داد. من آنقدر محو قصه اش بودم که متوجه آمدن ستوان ابراهیم نشدم.
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh