#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_سی_و_ششم
دقایقی بعد در کوبیده شد و ستوان ابراهیم وارد شد. یک ظرف غذای آماده روی زانویم گذاشت و گفت: باورش سخته ولی...تو موفق شدی!درد و خستگی از وجودم پر زد. خودم را جمع کردم و با شوق پرسیدم: اعتراف کرد؟به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: اعتراف میکنه، تجربه ای که دارم بهم میگه همه چی رو لو میده، اون حالا میبینه توسط بالادستی هاش رها شده و اطلاعات مهمی هم برای معامله نداره پس هرکاری میکنه که خودشو نجات بده. بلند شدم و گفتم: حکمش چیه؟ وقتی اعتراف کرد...
ستوان به غذایی که از روی پایم افتاده بود و نقش زمین شده بود، نگاهی انداخت و پاسخ داد:
آدم ربایی، قاچاق انسان و مواد مخدر...جرمش سنگینه تازه همکاریش با سازمان مجاهدین خلق و ...راستی منظورت از رابطش کی بود؟مشت عرق کرده ام را باز کردم و گفتم: نمیدونم...فقط یه چیزی گفتم و امیدوار بودم نفهمه چیز زیادی نمیدونم.
ستوان ابراهیم دماغ کوچک و عقابی اش را خاراند و گفت: وای سر هیچ ازش اعتراف گرفتی؟ تو دیگه کی هستی دختر! پس چطور باور کرد؟لبخندی زدم و با اعتماد به نفس گفتم: خوب میشناسمش...
اما بلافاصله لبخندم به آه شکست و آهسته ادامه دادم: نه سال از بهترین سالای عمرمو تو چنگش اسیر بودم...چندباری شنیده بودم با دلار معامله میکنه کسی همیشه بود که سایه اش روی معامله های کثیف گوگو بود اما خودشو نشون نمیداد. نمیدونستم کیه ولی ازش برا اعتراف گرفتن استفاده کردم.ستوان دسته موی جلوی پیشانی اش را عقب زد و زیرلب گفت: خیلی باهوشی!
شالم را مرتب کردم و پرسیدم: وقت نمازه...میشه برم؟
انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشت. با تعجب به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. بعد از مکث کوتاهی گفت: میشه تا تموم شدن فرصتی که جناب سرگرد داد، بمونی؟ میخوام اگه مجرم اعتراف کرد بهم کمک کنی راستو دروغشو بفهمم.🙏
با حیرت نگاهش کردم. شانه ای بالاانداختم و پرسیدم: تو بازداشگاه بمونم؟
سری تکان داد و فورا گفت: نه، پیش واحد خواهران بمون... فقط همین دو روز.
آهسته گفتم: باشه.لبخندی از سر رضایت زد و در را برایم باز کرد و گفت: پس تشریف بیارید بریم نماز...
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh
#پارت_سی_و_ششم
دقایقی بعد در کوبیده شد و ستوان ابراهیم وارد شد. یک ظرف غذای آماده روی زانویم گذاشت و گفت: باورش سخته ولی...تو موفق شدی!درد و خستگی از وجودم پر زد. خودم را جمع کردم و با شوق پرسیدم: اعتراف کرد؟به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: اعتراف میکنه، تجربه ای که دارم بهم میگه همه چی رو لو میده، اون حالا میبینه توسط بالادستی هاش رها شده و اطلاعات مهمی هم برای معامله نداره پس هرکاری میکنه که خودشو نجات بده. بلند شدم و گفتم: حکمش چیه؟ وقتی اعتراف کرد...
ستوان به غذایی که از روی پایم افتاده بود و نقش زمین شده بود، نگاهی انداخت و پاسخ داد:
آدم ربایی، قاچاق انسان و مواد مخدر...جرمش سنگینه تازه همکاریش با سازمان مجاهدین خلق و ...راستی منظورت از رابطش کی بود؟مشت عرق کرده ام را باز کردم و گفتم: نمیدونم...فقط یه چیزی گفتم و امیدوار بودم نفهمه چیز زیادی نمیدونم.
ستوان ابراهیم دماغ کوچک و عقابی اش را خاراند و گفت: وای سر هیچ ازش اعتراف گرفتی؟ تو دیگه کی هستی دختر! پس چطور باور کرد؟لبخندی زدم و با اعتماد به نفس گفتم: خوب میشناسمش...
اما بلافاصله لبخندم به آه شکست و آهسته ادامه دادم: نه سال از بهترین سالای عمرمو تو چنگش اسیر بودم...چندباری شنیده بودم با دلار معامله میکنه کسی همیشه بود که سایه اش روی معامله های کثیف گوگو بود اما خودشو نشون نمیداد. نمیدونستم کیه ولی ازش برا اعتراف گرفتن استفاده کردم.ستوان دسته موی جلوی پیشانی اش را عقب زد و زیرلب گفت: خیلی باهوشی!
شالم را مرتب کردم و پرسیدم: وقت نمازه...میشه برم؟
انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشت. با تعجب به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. بعد از مکث کوتاهی گفت: میشه تا تموم شدن فرصتی که جناب سرگرد داد، بمونی؟ میخوام اگه مجرم اعتراف کرد بهم کمک کنی راستو دروغشو بفهمم.🙏
با حیرت نگاهش کردم. شانه ای بالاانداختم و پرسیدم: تو بازداشگاه بمونم؟
سری تکان داد و فورا گفت: نه، پیش واحد خواهران بمون... فقط همین دو روز.
آهسته گفتم: باشه.لبخندی از سر رضایت زد و در را برایم باز کرد و گفت: پس تشریف بیارید بریم نماز...
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh