حکایت این روزهای پریشان ما...
روزگاری که پدران ما بر سر سفرههای حصیری مینشستند، حواسشان شش دانگ به همان لقمهای بود که در دست داشتند و به همان صحبتی که در مجلس میشد. نه پیامی میآمد، نه زنگی میخورد، نه صفحهای روشن میشد. حالا اما روزگار دگر شده است و ما مردمان هزار دل و هزار حواس شدهایم.
راستش را بخواهید، این روزها که به احوال آدمیان مینگرم، میبینم عجب داستان غریبی شده است این قصهی توجه و تمرکز. انگار نه انگار که ما همان نوادگان مردمانی هستیم که وقتی کاری میکردند، تمام قد پای همان کار میایستادند. حالا شدهایم مثل آن شتر که یک چشمش به بار است و یک چشمش به راه، با این تفاوت که ما هزار چشم داریم و هر کدام جایی.
این صفحههای درخشان که در دست گرفتهایم، بلای عجیبی است. هم نعمت است و هم نِقمَت. نعمتش را که همه میدانیم، اما نقمتش این است که دیگر نمیتوانیم یک جا بند شویم. مثل این میماند که در یک اتاق نشسته باشی و هزار پنجره جلویت باز باشد و از هر پنجره صدایی بیاید و تصویری.
عجیب است که ما آدمها چطور به این روز افتادهایم. همین دیروز داشتم فکر میکردم که چقدر فرق است میان این نسل و آن نسل. آن وقتها اگر کسی میخواست کتاب بخواند، مینشست و از اول تا آخرش را میخواند. حالا ما وسط کتاب خواندن، ده بار به گوشی نگاه میکنیم، پنج بار ایمیل چک میکنیم و سه بار هم سراغ شبکههای اجتماعی میرویم.
این است که میگویم: آدمی در این زمانه عجیب، گرفتار هزار پنجره شده است. و شاید روزی برسد که دلمان برای آن روزهای ساده تنگ شود، روزهایی که میشد فقط به یک چیز فکر کرد و همان یک چیز را درست و حسابی فهمید...
|💎@Farasoyedaneshlib💎|
روزگاری که پدران ما بر سر سفرههای حصیری مینشستند، حواسشان شش دانگ به همان لقمهای بود که در دست داشتند و به همان صحبتی که در مجلس میشد. نه پیامی میآمد، نه زنگی میخورد، نه صفحهای روشن میشد. حالا اما روزگار دگر شده است و ما مردمان هزار دل و هزار حواس شدهایم.
راستش را بخواهید، این روزها که به احوال آدمیان مینگرم، میبینم عجب داستان غریبی شده است این قصهی توجه و تمرکز. انگار نه انگار که ما همان نوادگان مردمانی هستیم که وقتی کاری میکردند، تمام قد پای همان کار میایستادند. حالا شدهایم مثل آن شتر که یک چشمش به بار است و یک چشمش به راه، با این تفاوت که ما هزار چشم داریم و هر کدام جایی.
این صفحههای درخشان که در دست گرفتهایم، بلای عجیبی است. هم نعمت است و هم نِقمَت. نعمتش را که همه میدانیم، اما نقمتش این است که دیگر نمیتوانیم یک جا بند شویم. مثل این میماند که در یک اتاق نشسته باشی و هزار پنجره جلویت باز باشد و از هر پنجره صدایی بیاید و تصویری.
عجیب است که ما آدمها چطور به این روز افتادهایم. همین دیروز داشتم فکر میکردم که چقدر فرق است میان این نسل و آن نسل. آن وقتها اگر کسی میخواست کتاب بخواند، مینشست و از اول تا آخرش را میخواند. حالا ما وسط کتاب خواندن، ده بار به گوشی نگاه میکنیم، پنج بار ایمیل چک میکنیم و سه بار هم سراغ شبکههای اجتماعی میرویم.
این است که میگویم: آدمی در این زمانه عجیب، گرفتار هزار پنجره شده است. و شاید روزی برسد که دلمان برای آن روزهای ساده تنگ شود، روزهایی که میشد فقط به یک چیز فکر کرد و همان یک چیز را درست و حسابی فهمید...
|💎@Farasoyedaneshlib💎|