رمان: یاد می دارمت
پارت: چهل و یکم
نویسنده: بانو باور
دنیا _ ههه زنده باشین چشم هایتان زیباست
مروه که از تعریف کردن مه دست بر نمیداشت
ولی بهار و مروه هم مقبول شده بودن
منتظر ساحل بودم که آرایشگر دمی بیرون رفت و دوباره آمد و گفت خانم باور کیست مگم یک نفر ساحل نام آمده پشتش
مه از جایم بلند شدم و گفتم
_ مه هستم
آرایشگر _ چرا دنیا نمیگه خانم باور چیست
دنیا_ ههه عادتش شده از دوران پوهنتون خانم باور خانم باور میگفت
آرایشگر _ وا ای صنفی پوهنتون ات بود
دنیا_ ها اما کمی موضوع پیچیده اس
آرایشگر_ ههه خو خیر خوشبخت شوین ماشاءالله هم خودت هم شوهرت مقبول !
دنیا_ زنده باشین تشکر
و رفتم بیرون داخل موتر شدیم
ساحل که از روز های قبل ده برابر چی که صد برابر زیبا شده بود یار مهربانم
جلد سفید چشم های عسلی او مژه ها و مو های سیاه اش چهره اش مثل مهتاب شده بود مثل مهتاب صاف و ساده اما زیبا
هیچ دلم نمیشد موتر حرکت کنه فقط مه به چشم های ساحلم ببینم و زمان متوقف شود
ساحل_ وقتی دنیا ره دیدم دقیقا او روز مه خوشبخت ترین مرد جهان شدم
او هم مثل مه خیره به صورتم شده بود ولی مه گفتم
_ یعنی ایقدر مقبول هستم😐
دنیا _ همم چی گفتی نفهمیدم فکرم نبود 🙄
ساحل_ ههه بیا بریم خانم مقبولم
د موتر بالا شدیم و رفتیم تالار عروسی محفل هم خیلی به خوبی پیش می رفت و بعضی مراسم انجام شد بعد غذا قرار به این شد که باید مه و ساحل پایین بریم مه با لباس سفید عروس
که خیلی دوستش داشتم دامنش بی حد بزرگ بود و ناحیه کمرش نگین داشت با آستین هایش
ساحل هم با کورتی پطلون سیاه و نکتایی وا چه محشر شده بود
دوست نداشتم پایین بریم چون دخترا به طرف ساحلم میبینن
و مه دیوانه میشم اما باید بریم
ساحل_ بریم🫴🏻🥰
دنیا _ البته 😌
هم قدم شدیم با هم تا صالون قسمی که حدس میزدم کل دخترا با دیدن ما چشم هایشان میخکوب ما شده بود
به دل خود میگفتم
آخه آدم ندیدید
ادامه دارد......
پارت: چهل و یکم
نویسنده: بانو باور
دنیا _ ههه زنده باشین چشم هایتان زیباست
مروه که از تعریف کردن مه دست بر نمیداشت
ولی بهار و مروه هم مقبول شده بودن
منتظر ساحل بودم که آرایشگر دمی بیرون رفت و دوباره آمد و گفت خانم باور کیست مگم یک نفر ساحل نام آمده پشتش
مه از جایم بلند شدم و گفتم
_ مه هستم
آرایشگر _ چرا دنیا نمیگه خانم باور چیست
دنیا_ ههه عادتش شده از دوران پوهنتون خانم باور خانم باور میگفت
آرایشگر _ وا ای صنفی پوهنتون ات بود
دنیا_ ها اما کمی موضوع پیچیده اس
آرایشگر_ ههه خو خیر خوشبخت شوین ماشاءالله هم خودت هم شوهرت مقبول !
دنیا_ زنده باشین تشکر
و رفتم بیرون داخل موتر شدیم
ساحل که از روز های قبل ده برابر چی که صد برابر زیبا شده بود یار مهربانم
جلد سفید چشم های عسلی او مژه ها و مو های سیاه اش چهره اش مثل مهتاب شده بود مثل مهتاب صاف و ساده اما زیبا
هیچ دلم نمیشد موتر حرکت کنه فقط مه به چشم های ساحلم ببینم و زمان متوقف شود
ساحل_ وقتی دنیا ره دیدم دقیقا او روز مه خوشبخت ترین مرد جهان شدم
او هم مثل مه خیره به صورتم شده بود ولی مه گفتم
_ یعنی ایقدر مقبول هستم😐
دنیا _ همم چی گفتی نفهمیدم فکرم نبود 🙄
ساحل_ ههه بیا بریم خانم مقبولم
د موتر بالا شدیم و رفتیم تالار عروسی محفل هم خیلی به خوبی پیش می رفت و بعضی مراسم انجام شد بعد غذا قرار به این شد که باید مه و ساحل پایین بریم مه با لباس سفید عروس
که خیلی دوستش داشتم دامنش بی حد بزرگ بود و ناحیه کمرش نگین داشت با آستین هایش
ساحل هم با کورتی پطلون سیاه و نکتایی وا چه محشر شده بود
دوست نداشتم پایین بریم چون دخترا به طرف ساحلم میبینن
و مه دیوانه میشم اما باید بریم
ساحل_ بریم🫴🏻🥰
دنیا _ البته 😌
هم قدم شدیم با هم تا صالون قسمی که حدس میزدم کل دخترا با دیدن ما چشم هایشان میخکوب ما شده بود
به دل خود میگفتم
آخه آدم ندیدید
ادامه دارد......