#حسمبهم
قسمت سیوچهارم
-------------------
نشانههایی کوچک
عیاذ
یک مجادله خیلی شدید در قلب و مغز من است، مجادله که من از قبل حکم آنرا صادر کردم و گفتم اگر سنگ هم از آسمان بیآید بازم از حرف قلبم سرنمیپیچم
اینکه انجلینا از کی و چطور چیست در دلش برای چه من نمیدانم
و من میترسم این ترس عشق نیست چون در عشق ترس وجود ندارد
وقتی با قلبت تصمیم گرفتی یعنی ریسک را به جان خریدی!
من میترسم، چون از آورانوس هیچی بعید نیست!
او میداند دیگر پنهانهم نیست و اگر بلای بر سر انجلینا بیاورد جلوی خودم را گرفته نمیتوانم آن وقت هر سه وجود نخواهیم داشت!
به موتر سوار شدم و بدون هیچ تعلل راه ناکجا را در پیش گرفتم
ناکجا... کجا بود؟ من خیلی وقت بود که در ناکجا ها مهاجر شدهام
سرعت موتر در 180 درجه بود و من انگار گمان میبردم با بالا بردن سرعت میتوانم خشم خویش را عاری کنم..
اینبار بدون هیچ فکری
به جز خشم و اضطراب هیچ حسی نداشتم و این مرا به دور دست ها روانه میکند
و من بدون اینکه بدانم فرمان را به سوی ناکجا چرخاندهام و بد با تقدیر در جنگیدنم!
در میان درختهای ساقه بلند خرما، جنگل تار و تاریک
با سبزههای وحشی که کم کم داشت خزان میشد
موتر را به درخت زدم و متوقف شد
سرم را روی فرمان گذاشتم و نفس عمیقی گرفتم
اینجا ترس هایهوی گرگ و میش نبود، من بودم و آن سر که حالا عاری بود از منطق.........
آنجلینا
هرگز امکان ندارد که وقتی از احساس یکی نسبت به خودت آگاه شوی و عین احساس را قلب تو هم حس نکند
این یک تجربهیاست که توسط علم کشف شده
و این تجربه را همهی ما داشتیم و خاص کسانی که در بروز احساسات قوی هستند و با قلب خود آشنایی بهتری دارند
اما وای بر حال من که در هزار راه نامعلوم گیر کردم
من حتی قلبام هم قبول نمیکند که بخواهم کسی باشم که توسط من به یکی خیانت شود
این خیانت محسوب میشود؟؟؟؟
دلم آتش گرفتهاست چرا سرنوشت و تقدیر من اینقدر بد و زشت است من چرا امروز باید دلم برای خودم بسوزد
اشک بریزم بیگریَم
من چرا مانند دیگر دختران یک زندگی ساده و بیجر و جنجال نداشتم؟
باید سر راهم از هزاران کسان قرار گیرند که هزاران نوع مطلب یا هزاران اذهان می چرخد
کی بامرام و وفا دار است کی در عقب خنجر پنهان کرده
در یک شب رعد و برقی زیر جریان آب سرد، با لباس هایم دیر وقت بود نشسته بودم
آنقدر جیغ کشیدم فریاد زدم که حتی احساس خراشیدگی در حنجرهام میکردم
کاش بازم میشد میآمد مرا در آغوش خود میپوشاندم
اشک هایم را پاک میکرد
و میگفت من کنارت هستم پس از چه میترسی؟
من از خود او میترسم در عین که عین احساس را دارم
کاش هنگامیکه دارم عطر تناش را استشمام میکنم در آغوشش، نسبت به این احساسات ناسور حقایق را توضیح میدادم!
میگفتم من تو خیلی از هم دور هستیم خیلی، تو برایم سیب ممنوعه هستی، منوتو از نوعی عاشقهای هستیم که رسیدنآنها یک معجزهست در حالیکه یک زن احساسات زندیگری را قتل میکند!
من باید آورانوسرا آتش بزنم با این حال اگر با تو یکی شوم
تو مانند حوض کوثر پاک هستی من عشقت را میدانم قلب من اینرا میداند
اما حرف این است که سرنوشت منهم نگاشته شدهست و ترا با او پیوسته و مرا با هیچ....!
مطمئنم با هر کی سر بخورم بازم یک فردی میباشد که در میان ما هزاران سیمخاردار قرار خواهد داشت
ومن اینبار داد میزنم که بعد تو هیچام، هیچکسم و هیچکس را نخواهم شناخت نه با وفا نه با جفا..........
***
آذرخش
امروز روز تعطیل بود، روزی که من خیلی خیلی پر انرژی و نشاط میباشم بشر و بنیآدم نمیتواند جلوی خوشحالی مرا بگیرد
تا کله ظهر سر به بالش خوابیده بودم، از رختخواب برخاستم کش و قوسی به بدنم دادم
دوش گرفتم لباس زرد رنگ پشمی خودم را تنم کردم
عطر به سر و گردنم پاشیدم و در حالیکه رژ لب میزدم تماس را ویلیام برقرار نمودم
آذرخش_ مای کینگ، سلاااام و صبح بخیررررر!
ویلیام_ صبح بخیر؟؟؟؟
آذرخش_ اوه نو ساری ظهر بخیر، میدانی که امروز روز من است و تا توانستم خواب کردم تازه خواب های خیلی خوبی هم دیدم!
ویلیام_ واقعا! خوشحال کننده آست!
آذرخش_ آها اما خوابهایم را تعریف نمیکنم عادت ندارم
ویلیام_ آها مشکل نیست.
آذرخش_ خلی خوب کجا هستی نفس، باهم قرار بگذاریم بریم نهار!
ویلیام_ آهمم منم یک پلان توپ دارم، ردیف شد فانتزی ترین رستوران شهر ازت دعوت میکنم و سرپرایز های هم دارم!
آذرخش_ وای خیلی حالی خوب است! خیلی هیجان دارم!
قسمت سیوچهارم
-------------------
نشانههایی کوچک
عیاذ
یک مجادله خیلی شدید در قلب و مغز من است، مجادله که من از قبل حکم آنرا صادر کردم و گفتم اگر سنگ هم از آسمان بیآید بازم از حرف قلبم سرنمیپیچم
اینکه انجلینا از کی و چطور چیست در دلش برای چه من نمیدانم
و من میترسم این ترس عشق نیست چون در عشق ترس وجود ندارد
وقتی با قلبت تصمیم گرفتی یعنی ریسک را به جان خریدی!
من میترسم، چون از آورانوس هیچی بعید نیست!
او میداند دیگر پنهانهم نیست و اگر بلای بر سر انجلینا بیاورد جلوی خودم را گرفته نمیتوانم آن وقت هر سه وجود نخواهیم داشت!
به موتر سوار شدم و بدون هیچ تعلل راه ناکجا را در پیش گرفتم
ناکجا... کجا بود؟ من خیلی وقت بود که در ناکجا ها مهاجر شدهام
سرعت موتر در 180 درجه بود و من انگار گمان میبردم با بالا بردن سرعت میتوانم خشم خویش را عاری کنم..
اینبار بدون هیچ فکری
به جز خشم و اضطراب هیچ حسی نداشتم و این مرا به دور دست ها روانه میکند
و من بدون اینکه بدانم فرمان را به سوی ناکجا چرخاندهام و بد با تقدیر در جنگیدنم!
در میان درختهای ساقه بلند خرما، جنگل تار و تاریک
با سبزههای وحشی که کم کم داشت خزان میشد
موتر را به درخت زدم و متوقف شد
سرم را روی فرمان گذاشتم و نفس عمیقی گرفتم
اینجا ترس هایهوی گرگ و میش نبود، من بودم و آن سر که حالا عاری بود از منطق.........
آنجلینا
هرگز امکان ندارد که وقتی از احساس یکی نسبت به خودت آگاه شوی و عین احساس را قلب تو هم حس نکند
این یک تجربهیاست که توسط علم کشف شده
و این تجربه را همهی ما داشتیم و خاص کسانی که در بروز احساسات قوی هستند و با قلب خود آشنایی بهتری دارند
اما وای بر حال من که در هزار راه نامعلوم گیر کردم
من حتی قلبام هم قبول نمیکند که بخواهم کسی باشم که توسط من به یکی خیانت شود
این خیانت محسوب میشود؟؟؟؟
دلم آتش گرفتهاست چرا سرنوشت و تقدیر من اینقدر بد و زشت است من چرا امروز باید دلم برای خودم بسوزد
اشک بریزم بیگریَم
من چرا مانند دیگر دختران یک زندگی ساده و بیجر و جنجال نداشتم؟
باید سر راهم از هزاران کسان قرار گیرند که هزاران نوع مطلب یا هزاران اذهان می چرخد
کی بامرام و وفا دار است کی در عقب خنجر پنهان کرده
در یک شب رعد و برقی زیر جریان آب سرد، با لباس هایم دیر وقت بود نشسته بودم
آنقدر جیغ کشیدم فریاد زدم که حتی احساس خراشیدگی در حنجرهام میکردم
کاش بازم میشد میآمد مرا در آغوش خود میپوشاندم
اشک هایم را پاک میکرد
و میگفت من کنارت هستم پس از چه میترسی؟
من از خود او میترسم در عین که عین احساس را دارم
کاش هنگامیکه دارم عطر تناش را استشمام میکنم در آغوشش، نسبت به این احساسات ناسور حقایق را توضیح میدادم!
میگفتم من تو خیلی از هم دور هستیم خیلی، تو برایم سیب ممنوعه هستی، منوتو از نوعی عاشقهای هستیم که رسیدنآنها یک معجزهست در حالیکه یک زن احساسات زندیگری را قتل میکند!
من باید آورانوسرا آتش بزنم با این حال اگر با تو یکی شوم
تو مانند حوض کوثر پاک هستی من عشقت را میدانم قلب من اینرا میداند
اما حرف این است که سرنوشت منهم نگاشته شدهست و ترا با او پیوسته و مرا با هیچ....!
مطمئنم با هر کی سر بخورم بازم یک فردی میباشد که در میان ما هزاران سیمخاردار قرار خواهد داشت
ومن اینبار داد میزنم که بعد تو هیچام، هیچکسم و هیچکس را نخواهم شناخت نه با وفا نه با جفا..........
***
آذرخش
امروز روز تعطیل بود، روزی که من خیلی خیلی پر انرژی و نشاط میباشم بشر و بنیآدم نمیتواند جلوی خوشحالی مرا بگیرد
تا کله ظهر سر به بالش خوابیده بودم، از رختخواب برخاستم کش و قوسی به بدنم دادم
دوش گرفتم لباس زرد رنگ پشمی خودم را تنم کردم
عطر به سر و گردنم پاشیدم و در حالیکه رژ لب میزدم تماس را ویلیام برقرار نمودم
آذرخش_ مای کینگ، سلاااام و صبح بخیررررر!
ویلیام_ صبح بخیر؟؟؟؟
آذرخش_ اوه نو ساری ظهر بخیر، میدانی که امروز روز من است و تا توانستم خواب کردم تازه خواب های خیلی خوبی هم دیدم!
ویلیام_ واقعا! خوشحال کننده آست!
آذرخش_ آها اما خوابهایم را تعریف نمیکنم عادت ندارم
ویلیام_ آها مشکل نیست.
آذرخش_ خلی خوب کجا هستی نفس، باهم قرار بگذاریم بریم نهار!
ویلیام_ آهمم منم یک پلان توپ دارم، ردیف شد فانتزی ترین رستوران شهر ازت دعوت میکنم و سرپرایز های هم دارم!
آذرخش_ وای خیلی حالی خوب است! خیلی هیجان دارم!