زندگی تیره و بیرنگ شده
رودها خشک شده
شانهها درد شده
آسمان میگرید
آهسته، بیصدا، پر درد
مادران گِلهها از گردشِ روزگار
دختران با موهای آشفته در باد رها
با روحهای پریشان
جوانان درخیابانها سرگردان
صمیمت زِ جمعشان کوچ کرده
آن یکی از دیگری بیزار
از همهمهها و شوقهای کودکان خبری نیست
پرندگان دنبالِ پناهگاهِ امن
همهجا درد شده
قدمها خشک شده
کوچهها بیرنگ شده
خوشبختی روی طاقچههای خانه فراموش شده
صدای خنده از در و دیوار نمیبارد
بویِ اصالت از همه سفرهها رَخت بربسته
چشمها در طلبِ امیدِ بیکران
#نادیا
#روزنوشت
رودها خشک شده
شانهها درد شده
آسمان میگرید
آهسته، بیصدا، پر درد
مادران گِلهها از گردشِ روزگار
دختران با موهای آشفته در باد رها
با روحهای پریشان
جوانان درخیابانها سرگردان
صمیمت زِ جمعشان کوچ کرده
آن یکی از دیگری بیزار
از همهمهها و شوقهای کودکان خبری نیست
پرندگان دنبالِ پناهگاهِ امن
همهجا درد شده
قدمها خشک شده
کوچهها بیرنگ شده
خوشبختی روی طاقچههای خانه فراموش شده
صدای خنده از در و دیوار نمیبارد
بویِ اصالت از همه سفرهها رَخت بربسته
چشمها در طلبِ امیدِ بیکران
#نادیا
#روزنوشت