#در_مرز_خواب_و_بیداری
#_تجربه_حقیقی
سپیدهدمی زمستانی آرام و دلنشین بود؛ آسمان ابری و هوا غبارآلود. برگهای خشک زیر پاهای عابران خرد میشدند و صدای خشخش آنها در سکوت سرد کوچهها طنین میانداخت. مکتب که ختم شد، سوار بس شدم. از دیرباز عادتی در من ریشه دوانده بود که چون در موتر مینشستم، خواب همچون موجی آرام به سویم میخزید و مرا از دنیای هوشیاری میربود. اما برای گریز از این خواب بیهنگام، همیشه دست به دامان کتابها میشدم یا ذهن خویش را به چالش شعرهای ستیزگر میکشاندم؛ واژگان را چون سپاهی به صف میکردم و با اندیشهام میجنگیدم. برای همین است که من هر گاه از خانه بیرون شوم و بدانم که سفرم با موتر است، کتابی همیشه با خود دارم. این نبرد میان واژهها و تخیلاتم، خواب را عقب میراند.
امروز اما این نبرد را خواب بُرد. سرم به دیوارهی شیشهای موتر تکیه داده بود و پلکهایم سنگینتر از آن بودند که بر میل بیداری چیره شوند. در این میان، صدای نرم و موزون چرخهای موتر بر جاده همچون لالایی کودکانهای در گوشم میپیچید و خواب را ژرفتر میکرد. گاهی صدای توقف بس مرا بیدار میکرد، گاهی وزش نسیمی خنک از پنجره نیمهباز. اما خواب چنان قوی بود که هر بار چشمانم دوباره بسته میشدند؛ گویی در مرز باریکی میان خواب و بیداری سرگردان بودم.
ناگاه، با صدای بلند که از بلندگو پخش میشد از خواب پریدم:
"This is the last stop. All passengers, please exit the bus." (این آخرین ایستگاه است. از همه مسافران خواهشمندیم از بس پیاده شوند.)
با چشمانی خمار و ذهنی گنگ، به اطراف نگریستم. بس خالی شده بود و من در جایی ناشناخته، در میان ساختمانهای ناشناخته و جادههای مهگرفته، ایستاده بودم. سرمایی عمیق بر دلم نشست. دست به جیب بردم تا مبایلم را بردارم و تکسی بگیرم، اما شارژ مبایلم تمام شده بود. احساس تنهایی کردم. هیچ نشانی از راه خانه نبود. موبایلم هم خاموش، بیچارج، مثل دلی که از حسرتی خاموش شود. سرمای هوا به گونههایم میزد و دستانم در جیبهایم یخ میکردند. در آن لحظه، خود را گمشدهای در میان دریای مه احساس کردم. لحظهای ایستادم، سرمای هوا در رگهایم میدوید و سکوت سنگین بر شانههایم فشار میآورد.
برای لحظهای، گمگشتگی بر روانم سایه افکند، اما زود خود را بازیافتم. نفسی ژرف کشیدم و تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم. زیر لب زمزمه کردم: «ترس بیهوده است؛ هر راهی، گشودنی دارد. هر راهی به مقصدی میرسد؛ تنها باید جست.» از چند رهگذری پرسیدم و پس از اندکی تلاش، بس دیگری یافتم که مرا به خانه بازگرداند.
وقتی پا به خانه گذاشتم، سرمایی که بر دلم نشسته بود، به گرمای آشنای خانه رنگ باخت. این ماجرا در ذهنم همچون درسی نقش بست:
فهمیدم که زندگی نیز گاهی مثل همین بسهاست؛ گاه مسیر گم میشود، اما هرگز به پایان نمیرسد. هر گمگشتگی، راهی برای بازگشت دارد؛ کافیست باور داشته باشی که هیچ مهی نمیتواند تو را از یافتن راه بازدارد. در هر گمگشتگی، اگر آرامش و هوشمندی پیشه کنی، راه بازگشت را خواهی یافت؛ و هر غریبی، فرصتی برای یافتن راهی نو است.
هر گمشدنی فرصتی است برای پیدا کردن خویشتن؛ هر ناشناختهای، جایی برای کشف است، و هر مسیری، با اندکی صبر، به خانه ختم میشود.
دریافتم که هر گمگشتگی، چنان بادی است که آتش توانمندی را در ما شعلهور میسازد، و هر سفر ناآشنا، درسی از یافتن و بازگشت به خویشتن دارد.
✍ #هیله_اَمَر
#شما_فرستادید
#_تجربه_حقیقی
سپیدهدمی زمستانی آرام و دلنشین بود؛ آسمان ابری و هوا غبارآلود. برگهای خشک زیر پاهای عابران خرد میشدند و صدای خشخش آنها در سکوت سرد کوچهها طنین میانداخت. مکتب که ختم شد، سوار بس شدم. از دیرباز عادتی در من ریشه دوانده بود که چون در موتر مینشستم، خواب همچون موجی آرام به سویم میخزید و مرا از دنیای هوشیاری میربود. اما برای گریز از این خواب بیهنگام، همیشه دست به دامان کتابها میشدم یا ذهن خویش را به چالش شعرهای ستیزگر میکشاندم؛ واژگان را چون سپاهی به صف میکردم و با اندیشهام میجنگیدم. برای همین است که من هر گاه از خانه بیرون شوم و بدانم که سفرم با موتر است، کتابی همیشه با خود دارم. این نبرد میان واژهها و تخیلاتم، خواب را عقب میراند.
امروز اما این نبرد را خواب بُرد. سرم به دیوارهی شیشهای موتر تکیه داده بود و پلکهایم سنگینتر از آن بودند که بر میل بیداری چیره شوند. در این میان، صدای نرم و موزون چرخهای موتر بر جاده همچون لالایی کودکانهای در گوشم میپیچید و خواب را ژرفتر میکرد. گاهی صدای توقف بس مرا بیدار میکرد، گاهی وزش نسیمی خنک از پنجره نیمهباز. اما خواب چنان قوی بود که هر بار چشمانم دوباره بسته میشدند؛ گویی در مرز باریکی میان خواب و بیداری سرگردان بودم.
ناگاه، با صدای بلند که از بلندگو پخش میشد از خواب پریدم:
"This is the last stop. All passengers, please exit the bus." (این آخرین ایستگاه است. از همه مسافران خواهشمندیم از بس پیاده شوند.)
با چشمانی خمار و ذهنی گنگ، به اطراف نگریستم. بس خالی شده بود و من در جایی ناشناخته، در میان ساختمانهای ناشناخته و جادههای مهگرفته، ایستاده بودم. سرمایی عمیق بر دلم نشست. دست به جیب بردم تا مبایلم را بردارم و تکسی بگیرم، اما شارژ مبایلم تمام شده بود. احساس تنهایی کردم. هیچ نشانی از راه خانه نبود. موبایلم هم خاموش، بیچارج، مثل دلی که از حسرتی خاموش شود. سرمای هوا به گونههایم میزد و دستانم در جیبهایم یخ میکردند. در آن لحظه، خود را گمشدهای در میان دریای مه احساس کردم. لحظهای ایستادم، سرمای هوا در رگهایم میدوید و سکوت سنگین بر شانههایم فشار میآورد.
برای لحظهای، گمگشتگی بر روانم سایه افکند، اما زود خود را بازیافتم. نفسی ژرف کشیدم و تلاش کردم آرامشم را حفظ کنم. زیر لب زمزمه کردم: «ترس بیهوده است؛ هر راهی، گشودنی دارد. هر راهی به مقصدی میرسد؛ تنها باید جست.» از چند رهگذری پرسیدم و پس از اندکی تلاش، بس دیگری یافتم که مرا به خانه بازگرداند.
وقتی پا به خانه گذاشتم، سرمایی که بر دلم نشسته بود، به گرمای آشنای خانه رنگ باخت. این ماجرا در ذهنم همچون درسی نقش بست:
فهمیدم که زندگی نیز گاهی مثل همین بسهاست؛ گاه مسیر گم میشود، اما هرگز به پایان نمیرسد. هر گمگشتگی، راهی برای بازگشت دارد؛ کافیست باور داشته باشی که هیچ مهی نمیتواند تو را از یافتن راه بازدارد. در هر گمگشتگی، اگر آرامش و هوشمندی پیشه کنی، راه بازگشت را خواهی یافت؛ و هر غریبی، فرصتی برای یافتن راهی نو است.
هر گمشدنی فرصتی است برای پیدا کردن خویشتن؛ هر ناشناختهای، جایی برای کشف است، و هر مسیری، با اندکی صبر، به خانه ختم میشود.
دریافتم که هر گمگشتگی، چنان بادی است که آتش توانمندی را در ما شعلهور میسازد، و هر سفر ناآشنا، درسی از یافتن و بازگشت به خویشتن دارد.
✍ #هیله_اَمَر
#شما_فرستادید