اگر من حالا ذهن و دل را یکجا کردم، تغییر دادم
بهنظر خودم و نظر دوستانم به یک شخص اصیل و فرحبخش مبتدل شدهام...
وقتی دیدم کسی برایم زیان رساند از آن دوری کردم هر چند دل دیوانه بازم اورا میپایید، اما من تغییر اش دادم سمتاش را برگرداندم
و حالا جهان به نحوه دیگری به من نگاه میکند......
یک پیراهن چین دار خاکستری رنگ، با صندل های پاشنه کوتاه به رنگ سفید یک کیف کوچک سفید رنگ را به تن کردم
کمی عطر به گلو و لباسم پاشیدم.
آرایش خیلی کم کردم و برای روز جدید کاری با یک ژست خاص آماده شدم.
یک عکس جلوی آیینه گرفتم و به دوستانم به اشتراک گذاشتم که چطور شدم؟
همشان یک نظر احمقانه دادند و رفتند
و منم راهی شدم به گروپ آرگیت....
وارد کردم آرگیت شدم پشت میزم نشستم کار های امروزم را طرح ریزی کردم.
بلند شدم به آقای محترم قهوه آماده کردم و بسوی اتاقش راه افتادم.
بسمالله گفته درب را تک تک کردم و با اخذ اجازه وارد شدم
آنجلینا_ صبحتان بخیر ارجمند!
عیاذ_ صبح بخیر آنجلینا!
قهوه را گذاشتم روی میز، و متوجه یک دسته گل بزرگ و که بل گل های لاله مزین بود، شدم
اوه به نظر میرسد اورانوس برایش گل خریده!
عیاذ_ روز تعطیل خوش گذشت؟؟
آنجلینا_ بلی خوابهای خیلی خوبی دیدم! از برکت شما!!
و خندیدم
عیاذ_ فکر کنم فرد مورد نظرت را پیدا کردی برای ازدواج!
آنجلینا_ نه در خواب که کسی خوشم نخورد!
عیاذ_ این گل برای توست!
چشمانم از حدقه بیرون زد اوه این آدم برای من گل خریده چرا؟؟؟
آنجلینا_ وااای ممنونم مگر چرا شما بر........
حرفم را تکمیل نکرده بودم..!
عیاذ_ از طرف من نیست! به نظر میرسد یک مرد برایت گل فرستاده و سمبول شخص مورد نظر تو هم حالا سر میز من است!! بر دارش!
گل را گرفتم ابرو هایم بالا پرید
نامه کوچک که لای گل بود را باز کردم
خواندم نوشته بود( گلِ به زیبایی روی تو برای تو... برای یک شروع جدید.... امکان دارد مرا ببخشید؟؟)
آنجلینا_ حدس تان درست بوده یک مرد است به نظرم ، شخص که مرا مورد نظر دارد سمبول عشق خود را سر میز شما فرستاده است! نباید نباید زشت است!
در فکر عمیق فرو رفتم کی بود چرا اینطور نوشته است
عیاذ که با چشمان موشکافانه مرا میپایید گفت
عیاذ_ دریافتی کی است مشتاق هستم بدانم این مرد.....
و حرف خود را تکمیل لبان خود را جمع کرد..
آنجلینا_ با اجازه!
و آنجا بیرون شدم، باید از آذرخش خانم میپرسیدم که کی بوده میتواند....!
به دفتر کار آذرخش رفتم داشت با عصبانیت تکهی سرخ رنگی را برانداز میکرد!
آنجلینا_ وقت دارید؟؟؟
آذرخش نگاهی پر خشم به من انداخت و تا در دستم گل را دید اخم هایش در رفت
آذرخش_ خیلی وقت دارم خیلی !
و نشستم جلوی میزش
آنجلینا_ این از طرف کی باشد؟؟؟
آذرخش گل را از دستم گرفت، بو کرده و نامهش را خواند!
آذرخش_ بگیر اینرا ببر، از رلقبلی ات است!
لبانمرا جمع کردم نمیدانم اصلا به ذهنمنمیگنجد آن احمق به من گل فرستاده باشد!
آنجلینا_ حتی کفشهای الماس می فرستاد به روی کثیفاش نگاه نمیکردم حالا گل فرستاده! این گلها خیلی وقت قبل مرده بودند!
آذرخش_ باور کنم؟؟؟؟
آنجلینا_ شک هم نکن!
آذرخش_ پس برو گم شو!
***
امروز را انگار دستیار آذرخش بودم همه کار هایش را انجام دادم.
طراحی هایش را رنگآمیزی کردم، چند لباس را در مانکنها پوشاندم، طراحیهایش را به عیاذ بردم، عیاذ سفارش داد چند لباس عروس طراحی شود و غیره...
آورانوس
از حسادت میترکیدم، یعنی عیاذ به انجلینا گل خریده آخر به چه مناسبت یعنی چرا؟؟؟
تا بحال به اتاقش بودم گمان بردم گل که روی میزش است از من است اما با پر رویی جلوی نامزد خود میگوید؛ از انجلینا است
منی که هیچکس را برای پشتیبانی ندارم، عیاذ که آدم دور نگه است میتواند در میان همه از من خوب بگوید از من دفاع کند اما در اصل با من کارد و گوشت است!
آذرخش هم که از ابتدا با من جور نبود آخر من تنهای تنها برای انجلینا چه بسنجم؟؟؟
تنها راه بیرون کردن آن از اینجا آقا ویلیام است اما چطور اورا قانع بسازم اورا اخراج کند؟
بسوی اتاقش راه افتادم دو تک تک کردم و وارد شدم
ویلیام_ آورانوس بفرما دخترم؟
چهره مظلومانه به خودم گرفتم و گفتم
آورانوس_ آقا ویلیام، حرف مرا کسی در اینجا باور نمیکند، اما شما لطفا!!!
ویلیام_ واضعتر حرف بزن.!
آورانوس_ انجلینا خودش را خیلی خوب در قلبها جا کرده و همه در قید مشت خود گرفتهست، اما او دارد خرابکاری های در شرکت می کند..
آقا ویلیاممجلهی را که در دست داشت را روی میز گذاشت و تکیه خود را از چوکی برداشت!
بهنظر خودم و نظر دوستانم به یک شخص اصیل و فرحبخش مبتدل شدهام...
وقتی دیدم کسی برایم زیان رساند از آن دوری کردم هر چند دل دیوانه بازم اورا میپایید، اما من تغییر اش دادم سمتاش را برگرداندم
و حالا جهان به نحوه دیگری به من نگاه میکند......
یک پیراهن چین دار خاکستری رنگ، با صندل های پاشنه کوتاه به رنگ سفید یک کیف کوچک سفید رنگ را به تن کردم
کمی عطر به گلو و لباسم پاشیدم.
آرایش خیلی کم کردم و برای روز جدید کاری با یک ژست خاص آماده شدم.
یک عکس جلوی آیینه گرفتم و به دوستانم به اشتراک گذاشتم که چطور شدم؟
همشان یک نظر احمقانه دادند و رفتند
و منم راهی شدم به گروپ آرگیت....
وارد کردم آرگیت شدم پشت میزم نشستم کار های امروزم را طرح ریزی کردم.
بلند شدم به آقای محترم قهوه آماده کردم و بسوی اتاقش راه افتادم.
بسمالله گفته درب را تک تک کردم و با اخذ اجازه وارد شدم
آنجلینا_ صبحتان بخیر ارجمند!
عیاذ_ صبح بخیر آنجلینا!
قهوه را گذاشتم روی میز، و متوجه یک دسته گل بزرگ و که بل گل های لاله مزین بود، شدم
اوه به نظر میرسد اورانوس برایش گل خریده!
عیاذ_ روز تعطیل خوش گذشت؟؟
آنجلینا_ بلی خوابهای خیلی خوبی دیدم! از برکت شما!!
و خندیدم
عیاذ_ فکر کنم فرد مورد نظرت را پیدا کردی برای ازدواج!
آنجلینا_ نه در خواب که کسی خوشم نخورد!
عیاذ_ این گل برای توست!
چشمانم از حدقه بیرون زد اوه این آدم برای من گل خریده چرا؟؟؟
آنجلینا_ وااای ممنونم مگر چرا شما بر........
حرفم را تکمیل نکرده بودم..!
عیاذ_ از طرف من نیست! به نظر میرسد یک مرد برایت گل فرستاده و سمبول شخص مورد نظر تو هم حالا سر میز من است!! بر دارش!
گل را گرفتم ابرو هایم بالا پرید
نامه کوچک که لای گل بود را باز کردم
خواندم نوشته بود( گلِ به زیبایی روی تو برای تو... برای یک شروع جدید.... امکان دارد مرا ببخشید؟؟)
آنجلینا_ حدس تان درست بوده یک مرد است به نظرم ، شخص که مرا مورد نظر دارد سمبول عشق خود را سر میز شما فرستاده است! نباید نباید زشت است!
در فکر عمیق فرو رفتم کی بود چرا اینطور نوشته است
عیاذ که با چشمان موشکافانه مرا میپایید گفت
عیاذ_ دریافتی کی است مشتاق هستم بدانم این مرد.....
و حرف خود را تکمیل لبان خود را جمع کرد..
آنجلینا_ با اجازه!
و آنجا بیرون شدم، باید از آذرخش خانم میپرسیدم که کی بوده میتواند....!
به دفتر کار آذرخش رفتم داشت با عصبانیت تکهی سرخ رنگی را برانداز میکرد!
آنجلینا_ وقت دارید؟؟؟
آذرخش نگاهی پر خشم به من انداخت و تا در دستم گل را دید اخم هایش در رفت
آذرخش_ خیلی وقت دارم خیلی !
و نشستم جلوی میزش
آنجلینا_ این از طرف کی باشد؟؟؟
آذرخش گل را از دستم گرفت، بو کرده و نامهش را خواند!
آذرخش_ بگیر اینرا ببر، از رلقبلی ات است!
لبانمرا جمع کردم نمیدانم اصلا به ذهنمنمیگنجد آن احمق به من گل فرستاده باشد!
آنجلینا_ حتی کفشهای الماس می فرستاد به روی کثیفاش نگاه نمیکردم حالا گل فرستاده! این گلها خیلی وقت قبل مرده بودند!
آذرخش_ باور کنم؟؟؟؟
آنجلینا_ شک هم نکن!
آذرخش_ پس برو گم شو!
***
امروز را انگار دستیار آذرخش بودم همه کار هایش را انجام دادم.
طراحی هایش را رنگآمیزی کردم، چند لباس را در مانکنها پوشاندم، طراحیهایش را به عیاذ بردم، عیاذ سفارش داد چند لباس عروس طراحی شود و غیره...
آورانوس
از حسادت میترکیدم، یعنی عیاذ به انجلینا گل خریده آخر به چه مناسبت یعنی چرا؟؟؟
تا بحال به اتاقش بودم گمان بردم گل که روی میزش است از من است اما با پر رویی جلوی نامزد خود میگوید؛ از انجلینا است
منی که هیچکس را برای پشتیبانی ندارم، عیاذ که آدم دور نگه است میتواند در میان همه از من خوب بگوید از من دفاع کند اما در اصل با من کارد و گوشت است!
آذرخش هم که از ابتدا با من جور نبود آخر من تنهای تنها برای انجلینا چه بسنجم؟؟؟
تنها راه بیرون کردن آن از اینجا آقا ویلیام است اما چطور اورا قانع بسازم اورا اخراج کند؟
بسوی اتاقش راه افتادم دو تک تک کردم و وارد شدم
ویلیام_ آورانوس بفرما دخترم؟
چهره مظلومانه به خودم گرفتم و گفتم
آورانوس_ آقا ویلیام، حرف مرا کسی در اینجا باور نمیکند، اما شما لطفا!!!
ویلیام_ واضعتر حرف بزن.!
آورانوس_ انجلینا خودش را خیلی خوب در قلبها جا کرده و همه در قید مشت خود گرفتهست، اما او دارد خرابکاری های در شرکت می کند..
آقا ویلیاممجلهی را که در دست داشت را روی میز گذاشت و تکیه خود را از چوکی برداشت!