رمان #حس_مبهم
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده
قسمت #بیست_یکم
گلهای مرده
--------‐--------------
قسمت بیستویکم
هاریکا
تماس را قطع کردم و به نقاشی صورت یک زن جوان پرداختم!
با کار کردن میتوانستم ذهنم را خاموش کنم!
بعد ازین که خانم عجیب که موهای سبز رنگ فرفری داشت را از زیر دستم بیرون کردم، مشتری دیگری برای آرایش نداشتم و خواستم به خانه برومکه آن مرد که مثلا پدرم است کدام خراب کاری نکند...!
درب خانه را با کلید باز کردم و وارد شدم که بوی خیلی خوب غذای مشامم را نوازش کرد.
طراوت بوی خوبی بود میتوانستم گمانکنم غذای مورد علاقهام بولانی و سمبوسه داشی خود ما بوده است!
کیفام را به کنار دهلیز پرتاب کردم و سرم را به آشپز خانه داخل کردم
سر میز داشت قاب هارا میچید.
هاریکا_ چه کار میکنی؟؟؟
او که تازه متوجه من شد با لبخند باز گفت
برایان_ دخترم خوش آمدی، ببین برایت غذای مورد علاقه ات را طبخ کردم دوست داری مگر نه؟؟؟
چین به ابرو هایم افتاد
هاریکا_ از چه انِ به یاد داری؟
برایان_ از زمان های خیلی دور!
هاریکا_ آملیت هم پختی؟؟؟
برایان_ بلی دخترم دوست داری مگر نه بنشین، نوش جان کن!
رفتم روی چوکی نشستم و میخواستم لقمهی به دهن بگذارم که یکباره چیزی خیلی عذاب دهنده به ذهنم رسید
دوباره اشک به چشمانم حلقه زدم ولی نگذاشتم حاشا شود.
هاریکا_ چطور بتوانم به تو اعتماد کنم؟؟؟
لبخند او هم محو شد
برایان_ یعنی تا این حد!؟
سرم را تکان دادم به معنی بلی!
خندید و از هر کدام لقمهی گرفت و به ذهن گذاشت!
دهانم باز ماند و خندیدم
برایان_ حالا با خیال راحت بخور! چون اگر سم باشد من نخست میمیرم!
و بازم خندیدیم
هاریکا_ پدر..!
برایان_ جانم!
از جا برخاستم و به آغوش گرفتم اش
هاریکا_ به من قول میدهی که هرگز بد نشوی؟؟؟
برایان_ قول.. قول مردانه!
و هر دو باهم شروع به تناول غذا کردیم
با آذرخش کمی حرف زدیم، ان روز نیز گذشت و روز دیگر آغاز شد
آذرخش
از روی کوچ که لم داده بودم بیدار شدم ساعت هفت ونیم صبح بود همه جا گند زده بود خیلی خانهام پراگنده بود
به همه جا نگاه بیخیالی انداختم
دم صبح آهنگ خیلی بلند را پخش کردم، پرده هارا دور زدم از چلو پنجره نفس عمیقی کشیدم
دستانم را از پنجره بیرون کردم، چشمانم را بستم، لبخند پهنای زدم
و بلند گفتم
Gooooood morning neeeeew York _آذرخش
من چون خانهام با خانه ویلیام اینها کنار هم بودند، گاهی میتوانستم سرم را از پنجره بیرون کرده حویلی آنها را نگاه کنم یا هم با نوران خانم صحبت کنم!
به سرک نگاه کردم ویلیام بود با عجله میخواست جایی برود که آنهم حتما شرکت است.
بیخیال دوباره برگشتم
ساعت هفتونیم نبود.... ساعت هشت و نیم بود
چشمانم از حدقه بیرون زد
سراسر خانهام پر بود با مانکنها، فیتهمتر، کاغذها، رنگها، و تکهها
سریع سریع دنبال نقاشی ها می گشتم
بالاخره از زیر کوچ دریافتم صد صفحه از لباس های را که رسامی کرده بودم
که صدای زنگ موبایلم آمد
یک چرخی زدم در مرکز خانه ولی موبایل نبود
با بسیار از کلنجار و ناهنجاریها موبایل را از جیب پتلونم که در سبد لباس های چروک گذاشته بودم، پیدا کردم
عیاذ بود آنهم خیلی عصبانی به بار چهارم داشت تماس میگرفت
آذرخش_ هلو عشق آذرخش!؟
عیاذ_ آذرخش اصلا حال مسخره بازی و بچهبازی نیست! اصلا تو کجا هستی ها؟؟؟؟
آذرخش_ با محبت حرف......
عیاذ_ سریع به شرکت میآیی حرف بی حرف! اگر تا ده دقیقه دیگر اگر به شرکت نبودی باید برای خودت یک کار جدید پیدا کنی!!!
و تماس را قطع کرد
دهانم باز ماند آخر هیچ باری با من اینطور حرف نزده بود!
آنجلینا
انسانها موجودات ماوراییاند هر کاری از دست شان برمیآید آنها قدرت و توانایی انجام دادن کار های که، دور از تصور شان هم است را، دارند.
اگر عزت نفس داشته باشند، اگر کوتاه نیایند، اگر اجازه بدهند به خودشان برای پیشرفت، اگر به سرنوشت اعتقاد نداشته باشند، انسانهای عاقل؛ از هوش قلب و مغز برای بدست گرفتن دست سرنوشت، استفاده میکنند، نمیگذارند شرایط آنها را تعریف کند چون؛ آنها متکی به این هستند(که هر انسان در مقطع زندگی به فرصتی نیاز دارد تا کاری را انجام دهد).....!
کسانی که سعی میکنند خودشانرا برای هر لحظه آیندهی زندگی آماده بسازند و برزمند،
کسانی که سعی میکنند، مغز خود را تغییر بدهد، اعتقاد و باور های خود را تغییر بدهد، زندگی را تحولبر انگیز بیازند و در آخیر قلبخود را تغییر دهند!
آنها کسانی اند که از خودشان به حیث صلاح قوی در برابر هر مشقت و زیان استفاده میکنند!
وقتی مغز خود را تغییر میدهد خودشان تغییر میکنند، اما اگر قلبشان تغییر کند، نه تنها نحوه دیدن آنها به جهان، بلکه نحوه دیدن جهان به آنها نیز متعلق میشود....!
نویسنده #Alef_Sevan #آسوده
قسمت #بیست_یکم
گلهای مرده
--------‐--------------
قسمت بیستویکم
هاریکا
تماس را قطع کردم و به نقاشی صورت یک زن جوان پرداختم!
با کار کردن میتوانستم ذهنم را خاموش کنم!
بعد ازین که خانم عجیب که موهای سبز رنگ فرفری داشت را از زیر دستم بیرون کردم، مشتری دیگری برای آرایش نداشتم و خواستم به خانه برومکه آن مرد که مثلا پدرم است کدام خراب کاری نکند...!
درب خانه را با کلید باز کردم و وارد شدم که بوی خیلی خوب غذای مشامم را نوازش کرد.
طراوت بوی خوبی بود میتوانستم گمانکنم غذای مورد علاقهام بولانی و سمبوسه داشی خود ما بوده است!
کیفام را به کنار دهلیز پرتاب کردم و سرم را به آشپز خانه داخل کردم
سر میز داشت قاب هارا میچید.
هاریکا_ چه کار میکنی؟؟؟
او که تازه متوجه من شد با لبخند باز گفت
برایان_ دخترم خوش آمدی، ببین برایت غذای مورد علاقه ات را طبخ کردم دوست داری مگر نه؟؟؟
چین به ابرو هایم افتاد
هاریکا_ از چه انِ به یاد داری؟
برایان_ از زمان های خیلی دور!
هاریکا_ آملیت هم پختی؟؟؟
برایان_ بلی دخترم دوست داری مگر نه بنشین، نوش جان کن!
رفتم روی چوکی نشستم و میخواستم لقمهی به دهن بگذارم که یکباره چیزی خیلی عذاب دهنده به ذهنم رسید
دوباره اشک به چشمانم حلقه زدم ولی نگذاشتم حاشا شود.
هاریکا_ چطور بتوانم به تو اعتماد کنم؟؟؟
لبخند او هم محو شد
برایان_ یعنی تا این حد!؟
سرم را تکان دادم به معنی بلی!
خندید و از هر کدام لقمهی گرفت و به ذهن گذاشت!
دهانم باز ماند و خندیدم
برایان_ حالا با خیال راحت بخور! چون اگر سم باشد من نخست میمیرم!
و بازم خندیدیم
هاریکا_ پدر..!
برایان_ جانم!
از جا برخاستم و به آغوش گرفتم اش
هاریکا_ به من قول میدهی که هرگز بد نشوی؟؟؟
برایان_ قول.. قول مردانه!
و هر دو باهم شروع به تناول غذا کردیم
با آذرخش کمی حرف زدیم، ان روز نیز گذشت و روز دیگر آغاز شد
آذرخش
از روی کوچ که لم داده بودم بیدار شدم ساعت هفت ونیم صبح بود همه جا گند زده بود خیلی خانهام پراگنده بود
به همه جا نگاه بیخیالی انداختم
دم صبح آهنگ خیلی بلند را پخش کردم، پرده هارا دور زدم از چلو پنجره نفس عمیقی کشیدم
دستانم را از پنجره بیرون کردم، چشمانم را بستم، لبخند پهنای زدم
و بلند گفتم
Gooooood morning neeeeew York _آذرخش
من چون خانهام با خانه ویلیام اینها کنار هم بودند، گاهی میتوانستم سرم را از پنجره بیرون کرده حویلی آنها را نگاه کنم یا هم با نوران خانم صحبت کنم!
به سرک نگاه کردم ویلیام بود با عجله میخواست جایی برود که آنهم حتما شرکت است.
بیخیال دوباره برگشتم
ساعت هفتونیم نبود.... ساعت هشت و نیم بود
چشمانم از حدقه بیرون زد
سراسر خانهام پر بود با مانکنها، فیتهمتر، کاغذها، رنگها، و تکهها
سریع سریع دنبال نقاشی ها می گشتم
بالاخره از زیر کوچ دریافتم صد صفحه از لباس های را که رسامی کرده بودم
که صدای زنگ موبایلم آمد
یک چرخی زدم در مرکز خانه ولی موبایل نبود
با بسیار از کلنجار و ناهنجاریها موبایل را از جیب پتلونم که در سبد لباس های چروک گذاشته بودم، پیدا کردم
عیاذ بود آنهم خیلی عصبانی به بار چهارم داشت تماس میگرفت
آذرخش_ هلو عشق آذرخش!؟
عیاذ_ آذرخش اصلا حال مسخره بازی و بچهبازی نیست! اصلا تو کجا هستی ها؟؟؟؟
آذرخش_ با محبت حرف......
عیاذ_ سریع به شرکت میآیی حرف بی حرف! اگر تا ده دقیقه دیگر اگر به شرکت نبودی باید برای خودت یک کار جدید پیدا کنی!!!
و تماس را قطع کرد
دهانم باز ماند آخر هیچ باری با من اینطور حرف نزده بود!
آنجلینا
انسانها موجودات ماوراییاند هر کاری از دست شان برمیآید آنها قدرت و توانایی انجام دادن کار های که، دور از تصور شان هم است را، دارند.
اگر عزت نفس داشته باشند، اگر کوتاه نیایند، اگر اجازه بدهند به خودشان برای پیشرفت، اگر به سرنوشت اعتقاد نداشته باشند، انسانهای عاقل؛ از هوش قلب و مغز برای بدست گرفتن دست سرنوشت، استفاده میکنند، نمیگذارند شرایط آنها را تعریف کند چون؛ آنها متکی به این هستند(که هر انسان در مقطع زندگی به فرصتی نیاز دارد تا کاری را انجام دهد).....!
کسانی که سعی میکنند خودشانرا برای هر لحظه آیندهی زندگی آماده بسازند و برزمند،
کسانی که سعی میکنند، مغز خود را تغییر بدهد، اعتقاد و باور های خود را تغییر بدهد، زندگی را تحولبر انگیز بیازند و در آخیر قلبخود را تغییر دهند!
آنها کسانی اند که از خودشان به حیث صلاح قوی در برابر هر مشقت و زیان استفاده میکنند!
وقتی مغز خود را تغییر میدهد خودشان تغییر میکنند، اما اگر قلبشان تغییر کند، نه تنها نحوه دیدن آنها به جهان، بلکه نحوه دیدن جهان به آنها نیز متعلق میشود....!