#عشق_یا_دوستی
#پارت_29
#آبی
تا اینکه رسیدیم خونه خالم،
پسر خاله هام اومدن پایین
و ساک ها رو با ما کمک کردن بردیم بالا
مهدی اومد باهام شوخی کنه اما من حوصله نداشتم
فکر کنم فهمید که منصرف شد و
برگشت جدی گفت:
_چته ؟
گفتم:
_سر به سرم نکنید حال ندارم!
گفت:
_چته خو کی چیکارت کرده ؟
گفتم:
_چیزی نیست یکم خستم خوابم میاد
و بعدش رفتیم بالا
من حتی شام نخوردم اون شب
و گرفتم خوابیدم!!!
اون شب خیلی خوب نبود برام؛
اینقدر که فکر کرده بودم سر درد گرفته بودم!
یه سر درد شدید!!!!!
البته چون قبلشم دکتر رفته بودم،
چشمم ضعیف شده بود؛
منتظر یه تلنگر بود تا درد بگیره!!
اون اعصاب خوردی باعث شد؛
سر درد شدیدی بگیرم!
خالم نگران بود!!
اومد یکم حرف زدیم رفت
بعد پسر خالم داخل اتاق برام جا گذاشت
و چون از تنهایی میترسیدم پیشم موندن جفتشون و شامشون داخل اتاق خوردن و اینکه باهم بازی میکردن داخل گوشی گیم میزدن یکشونم با کامپیوتر!!
یکم خوابیدم،
بعد دیگه آخر شب که خاله بزرگم و شوهرش اومدن برن خونه
منم بیدار شدم
یه چیز کوچیک خوردم
بعدش رفتم روی رخت خوابی که بیرون پهن کرده بودن
پیش هم خوابیدیم
مامان و خالم یک سره میخندیدن!!!
کلا مامانم یا اون خالم خیلی خوش خنده میشن وقتی همدیگه رو میبینن!!
من سرم درد میکرد ولی حال پسر خاله کوچیکم مهدی گرفته شده بود!!!
پسر خاله بزرگم یزدان اومد پیشم نشست گفت :
_چته ؟
چیشده؟ نمیخوایی به داداشی بگی ؟
تو اینجوری حالت خرابه ماهم حالمون بد میشه!!
منم بهش گفتم:
_ چیزی نیست
یکم سر درد دارم همین!
فردا خوب میشم.
یزدان با حالت ناامیدانه ای گفت:
_هعی باشه بگیر بخواب کاریت ندارم!
خوابیدیم!
مامان خالم همچنان تو خواب بهم کرم میریختن و میخندیدن
پسر خاله هام توو گوشی بودن
منم تقریبا چشمم گرم شده بود
دیگه خوابم برد!!
نفهمیدم چجوری صبح شد!!!
وقتی بیدار شدم،
خالم پسر خاله هامو بیدار کرد و گفت بهشون پاشید بریم نون بگیرید
یزدان پاشد تا بره.........
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_29
#آبی
تا اینکه رسیدیم خونه خالم،
پسر خاله هام اومدن پایین
و ساک ها رو با ما کمک کردن بردیم بالا
مهدی اومد باهام شوخی کنه اما من حوصله نداشتم
فکر کنم فهمید که منصرف شد و
برگشت جدی گفت:
_چته ؟
گفتم:
_سر به سرم نکنید حال ندارم!
گفت:
_چته خو کی چیکارت کرده ؟
گفتم:
_چیزی نیست یکم خستم خوابم میاد
و بعدش رفتیم بالا
من حتی شام نخوردم اون شب
و گرفتم خوابیدم!!!
اون شب خیلی خوب نبود برام؛
اینقدر که فکر کرده بودم سر درد گرفته بودم!
یه سر درد شدید!!!!!
البته چون قبلشم دکتر رفته بودم،
چشمم ضعیف شده بود؛
منتظر یه تلنگر بود تا درد بگیره!!
اون اعصاب خوردی باعث شد؛
سر درد شدیدی بگیرم!
خالم نگران بود!!
اومد یکم حرف زدیم رفت
بعد پسر خالم داخل اتاق برام جا گذاشت
و چون از تنهایی میترسیدم پیشم موندن جفتشون و شامشون داخل اتاق خوردن و اینکه باهم بازی میکردن داخل گوشی گیم میزدن یکشونم با کامپیوتر!!
یکم خوابیدم،
بعد دیگه آخر شب که خاله بزرگم و شوهرش اومدن برن خونه
منم بیدار شدم
یه چیز کوچیک خوردم
بعدش رفتم روی رخت خوابی که بیرون پهن کرده بودن
پیش هم خوابیدیم
مامان و خالم یک سره میخندیدن!!!
کلا مامانم یا اون خالم خیلی خوش خنده میشن وقتی همدیگه رو میبینن!!
من سرم درد میکرد ولی حال پسر خاله کوچیکم مهدی گرفته شده بود!!!
پسر خاله بزرگم یزدان اومد پیشم نشست گفت :
_چته ؟
چیشده؟ نمیخوایی به داداشی بگی ؟
تو اینجوری حالت خرابه ماهم حالمون بد میشه!!
منم بهش گفتم:
_ چیزی نیست
یکم سر درد دارم همین!
فردا خوب میشم.
یزدان با حالت ناامیدانه ای گفت:
_هعی باشه بگیر بخواب کاریت ندارم!
خوابیدیم!
مامان خالم همچنان تو خواب بهم کرم میریختن و میخندیدن
پسر خاله هام توو گوشی بودن
منم تقریبا چشمم گرم شده بود
دیگه خوابم برد!!
نفهمیدم چجوری صبح شد!!!
وقتی بیدار شدم،
خالم پسر خاله هامو بیدار کرد و گفت بهشون پاشید بریم نون بگیرید
یزدان پاشد تا بره.........
🌑 @Dark_moon_story