#عشق_یا_دوستی
#پارت_30
#آبی
یزدان پاشد رفت یکم وسایل گرفت و اومد؛
مامانم یه املت خوش مزه درست کرد
سفر و آروم آروم پهن میکردیم
ی چیز من میبردم
ی چیز اسرا میبرد.
که یهو خالم بهم گفت:
_هنوز اون مهدی بیشعور خوابه ؟؟؟؟
منم برگشتم و گفتم:
_آره خاله الان بیدارش میکنم!
رفتم سراغش
اینقدر اذیتش کردم
بلاخره پاشد پوکر فیس منو نگا میکرد!!!
بهش گفتم:
_ پاشو لشتو باید بریم غذا بخوریم
بهم گفت
_ تو برو اونور من میام.
منم آمدم گفتم آره خاله بیداره
بد ده دقیقه اومد رفت دستشویی
یه حس بدی داشتم نسبت بهش
دیگه اون حس قبل خودمو نداشتم
فکر میکنم یه چیز تووش عوض شده بود
انکار یه سری وقتا مهدی بیش از حد به من نزدیک میشد!!
و یکم رفتارش خاص شده بود!
نمیدونم ؟شاید بخاطر سنشه!
ولی خب یزدانم توو همچین شرایطی بوده چرا اون عوض نشده؟منو اونا دوسال دوسال فرقمونه ینی من ۱۴ سالم بود مهدی ۱۶ سالش بود یزدان ۱۸ سالش بود!!!
این همه فکر چرا باید بیاد توو سرم؟!!!!
داداشمه!!
دوسم داره!!
خجالت بکش فاطمه!!
ولش کن!
اونا باهم فرق دارن بلاخره!
آقا این اومد بیرون نشستیم دور سفره و شروع کردیم خوردن؛
باز دوباره یزدان شروع کرد به گفتن حرفای همیشگیش
و ماهم میخندیدم!
اینا یه همسایه ای داشتن که پایین خونشون زندگی میکرد،
میون این خنده ها اون زنگ زد
گفتش میخواد بیاد اینجا؛
با مامانم بیشتر آشنا شه!!
سریع پاشدیم و خونه رو تمیز کردیم لباس خوب پوشیدیم
آماده شدیم!!
یزدان و مهدی جفتشون اومدن ب من گفتن:
_ آهو گوش بده این زنه که میاد دختر داره از دخترش خوشمون نمیاد تحویلش نگیر!!
پیش اسرا بشین کاریش نداشته باش
منم گفتم باشه.
رفتم نشستم اونجا
اینا اومدن
و سلام علیک کردن شروع کردن ب حرف زدن،
میون اون جمع بودن معذبم میکرد!
چی بود آخه!!!!
خودمو جمع کردم؛ مهدی وقتی دیدمش چشماش رو ازم میدزدید
واتتتت ؟!!! چرا اونجوری به من نگاه میکنه انگار منو تا حالا ندیده قفلی بود روم..........
🌑
@Dark_moon_story