Dark moon 🌑


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Erotic


🌑 امیدوارم از خوندن رمان ها لذت ببرین 🙏🏻🌑
🚹 ادمین فروش: @Dark_moon_story_sp
دوستان لطفا نظرات و انتقادات و سوالات در مورد رمان ها و کانال رو در بات @mohammad_ap_69_bot بگید.

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Erotic
Statistics
Posts filter


Forward from: Tab Nilioo
دختره کصشو باز کرده پسره کیرشو میماله رو کصش و تا خایه میکنه تو کص تنگش💦
دختره هم بلند جیغ میزنه
ببین کصشو چجوری جر میده
برای مشاهده ویدیو اینجا کلیک کن


Admin tab: @Nili_4


تعرفه جذب ممبر


فصل دوم رمان « #غریب_زیبا » تکمیل شده✅
هر کس بخواد تا پس فردا می‌تونه با #۳۰_درصد_تخفیف کل فایل رو از طریق آیدی زیر تهیه کنه و توی یک روز بخونه و از نویسنده حمایت کنه 🫶🤍💐

🚹 @Dark_moon_story_sp


دوستان از چنل های رفقا حمایت کنید و جوین بشید 🫶🏻🤍




Forward from: MM/bombel
این عکسمو دوست دارم🥲😂




#غربت_زیبا
#پارت_47
#فصل_2

از پارکینگ بیرون رفتم
و رفتم سمت خونه ی حسین
یه پیام به نفس دادم:
ـ خوشگل من چطوره ؟
و بعد گوشی رو گذاشتم داخل جیبم
رسیدم خونه ی حسین!!
ماشین رو پارک کردم
و رفتم داخل
حسین بغلم کرد
و گفت:
ـ چه عجب بی معرفت
بیا تو بیشرف!
قراره حسابی مست کنیم!!!
ـ بریم داداش بریم؛
بریم بسازیمون!
خندیدیم
و رفتیم داخل
حسین رفت داخل آشپز خونه و
بعد از چند دقیقه
اومد سر میز نشست
و یه لیوان گذاشت جلوی من
یه لیوان هم جلوی خودش
و در شیشه مشروب رو باز کرد
و شروع کرد ریختن برامون
بعد از چند پیک
حسابی حالم ردیف بود
ولی آنقدر زیاد خوردم که
دیگه جون نداشتم!!
ـ ارج داداش خوبی ؟
ـ سرم سنگینه.
ـ پاشو بریم بخوابیم.
ـ آخه........
ـ پاشو داداش!!!!
ـ منتظر پیام زننم!
ـ منظورت نفسه ؟
ـ بگو خانم!
ـ چشم.
منظورتون نفس خانمه ؟!
ـ آره.
ـ من بهش پیام میدم فردا حرف بزنید
پاشو پاشو!!
ـ دلم براش تنگ شده بفهم!!
ـ نمی‌فهمم پاشو میگم ارج.
ـ نمیخوام!
ـ ارج چرا خودتو لوس میکنی ؟
پاشو میگم!
ـ چقدر تو سفیدی حسین
ـ خاک تو سرت
ببین خاک تو سرت!!
هول!!
اگه به نفس نگفتم!
ـ خفه شو بابا!!
عجب کونی داریا
ـ ارجججججج!!!!!!!!!!
ـ تو پول داری فک کنم واسه بدن سفید و کون سفید هست مگه نه ؟
ـ ارج تو احمقی!
احمق!!
ـ آقا یه ربع به من بده......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_46
#فصل_2

و انداختم روی صندلی شاگرد؛
مشغول رانندگی شدم
خسته بودم!!
زیاد نخوابیده بودم!
هوفف!!!!
بلاخره رسیدم شرکت؛
ماشین رو بردم داخل پارکینگ
و پارک کردم.
پیاده شدم
و رفتم داخل
همه اومدن سلام کردن
و رفتن
عاطفه تا منو دید؛
دستی به سینش زد
و کمی فشارش داد!!!
و یه چشمک زد و هوفی کشیدم خسته شده بودم دیگه از دستش!!!!
رفتم داخل اتاقم
و روی صندلیم نشستم
و مشغول کار شدم
که یهو در باز شد عاطفه اومد داخل
و داد زدم:
ـ واسه چی بدون اجازه میای تو حرومزاده؟!!!!!!!!
ـ من حرومزاده؛
بیام تو ؟
ـ چیکار داری ؟!
ـ کار دارم دیگه.
ـ سیک کن تو
اومد داخل روی مبل نشست
و نگاهی به من کرد
و گفت:
ـ چقدر داف شدی عشقم!
ـ خفه شو ها
حوصله ندارم!!!!
فهمیدی ؟!
ـ چته بچه ؟
ـ بچه ؟!!!!
ـ عصبی نشو بابا!
ـ درد!
هم سنت نیستم که میگی بچه!!
ـ باشه غلط کردم.
ـ جلسه دارم!
پاشو برو بیرون
هماهنگ کن کارا رو.
ـ چشم.
بلند شد و بوس فرستاد
و رفت!!!!
توف تو روش توففف!!!!!!
حرومزادست!
کسی که باهاش جلسه داشتم
اومد و شروع کردیم جلسه رو
واقعا حوصله نداشتم
اما مجبور بودم
بعد از تموم شدن جلسه؛
بلند شدم
و از شرکت زدم بیرون
عاطفه هم داشت یه گوشه آرایش میکرد
دختره ی احمق!!!
سوار ماشین شدم.......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_45
#فصل_2

کونشون میخارید!!!
منم یه جوری خاروندم!
تا آخر عمر نتونن نزدیک هیچ دختری بشن!
داشتم تلاش میکردم از بغلش بیام بیرون
که یهو آنا اومد داخل اتاق!!!!
و گفت:
ـ چه خبرا ؟
ـ آنا برو بیرون!
یهو خودمو محکم از بغل پسره بیرون کشیدم
و یورش بردم سمت آنا
که یهو پسره گرفتم
و گفت:
ـ آروم باش بچه.
ـ خفه شو!!!!!!!
حالم از همتون بهم بخوره!!!!!!
ازتون شکایت میکنم!!!

___
*ارج
نفس جوابمو نمی‌داد و اعصابم رو خورد کرده بود!!
این دختره کجا بود ؟
شاید خواب بود واسه همین دیگه بهش زنگ نزدم!
لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون
و رفتم سمت محل کار؛
که گوشیم زنگ خورد!
حسین بود!!
جواب دادم:
ـ جانم داداش ؟
ـ کجایی ؟
ـ دارم میرم سر کار.
ـ راستی سلام
ـ سلام داداش
خوبی ؟
ـ آره
تو خوبی ؟
ـ نه زیاد
ـ چرا ؟
ـ دلم واسه نفس تنگ شده!
نگرانشم
جوابمو نمیده!!
ـ خب شاید خوابه داداش.
ـ نمیدونم
شاید؛ راستی!!
ـ جانم ؟
ـ چیکار داشتی ؟
ـ گفتم اگه ممکنه بیای پیشم.
ـ دارم میرم سر کار!
ـ شب بیا خب.
ـ چشم.
چند ساعت برم سر کار
به کارام برسم!
میام.
ـ باشه.
ـ چیزی نمیخوای دارم میام بگیرم برات ؟
ـ نه داداش.
کاری نداری ؟
ـ نه تو چی ؟
ـ نه منم کار ندارم.
خداحافظ.
ـ خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم......

🌑 @Dark_moon_story


Forward from: 𝕹𝕬𝕭𝕴>>>
پایه گیری برای چنل های 1k+
جذب 150+ میدم بهت ▫️▫️

تگت رو بفرست اینجا ▫️▫️


/setdelay off






#عشق_یا_دوستی
#پارت_30
#آبی

یزدان پاشد رفت یکم وسایل گرفت و اومد؛
مامانم یه املت خوش مزه درست کرد
سفر و آروم آروم پهن میکردیم
ی چیز من می‌بردم
ی چیز اسرا میبرد.
که یهو خالم بهم گفت:
_هنوز اون مهدی بیشعور خوابه ؟؟؟؟
منم برگشتم و گفتم:
_آره خاله الان بیدارش میکنم!
رفتم سراغش
اینقدر اذیتش کردم
بلاخره پاشد پوکر فیس منو نگا میکرد!!!
بهش گفتم:
_ پاشو لشتو باید بریم غذا بخوریم
بهم گفت
_ تو برو اونور من میام.
منم آمدم گفتم آره خاله بیداره
بد ده دقیقه اومد رفت دستشویی
یه حس بدی داشتم نسبت بهش
دیگه اون حس قبل خودمو نداشتم
فکر میکنم یه چیز تووش عوض شده بود
انکار یه سری وقتا مهدی بیش از حد به من نزدیک می‌شد!!
و یکم رفتارش خاص شده بود!
نمی‌دونم ؟شاید بخاطر سنشه!
ولی خب یزدانم توو همچین شرایطی بوده چرا اون عوض نشده؟منو اونا دوسال دوسال فرقمونه ینی من ۱۴ سالم بود مهدی ۱۶ سالش بود یزدان ۱۸ سالش بود!!!
این همه فکر چرا باید بیاد توو سرم؟!!!!
داداشمه!!
دوسم داره!!
خجالت بکش فاطمه!!
ولش کن!
اونا باهم فرق دارن بلاخره!
آقا این اومد بیرون نشستیم دور سفره و شروع کردیم خوردن؛
باز دوباره یزدان شروع کرد به گفتن حرفای همیشگیش
و ماهم می‌خندیدم!
اینا یه همسایه ای داشتن که پایین خونشون زندگی میکرد،
میون این خنده ها اون زنگ زد
گفتش میخواد بیاد اینجا؛
با مامانم بیشتر آشنا شه!!
سریع پاشدیم و خونه رو تمیز کردیم لباس خوب پوشیدیم
آماده شدیم!!
یزدان و مهدی جفتشون اومدن ب من گفتن:
_ آهو گوش بده این زنه که میاد دختر داره از دخترش خوشمون نمیاد تحویلش نگیر!!
پیش اسرا بشین کاریش نداشته باش
منم گفتم باشه.
رفتم نشستم اونجا
اینا اومدن
و سلام علیک کردن شروع کردن ب حرف زدن،
میون اون جمع بودن معذبم میکرد!
چی بود آخه!!!!
خودمو جمع کردم؛ مهدی وقتی دیدمش چشماش رو ازم میدزدید
واتتتت ؟!!! چرا اونجوری به من نگاه می‌کنه انگار منو تا حالا ندیده قفلی بود روم..........

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_29
#آبی

تا اینکه رسیدیم خونه خالم،
پسر خاله هام اومدن پایین
و ساک ها رو با ما کمک کردن بردیم بالا
مهدی اومد باهام شوخی کنه اما من حوصله نداشتم
فکر کنم فهمید که منصرف شد و
برگشت جدی گفت:
_چته ؟
گفتم:
_سر به سرم نکنید حال ندارم!
گفت:
_چته خو کی چیکارت کرده ؟
گفتم:
_چیزی نیست یکم خستم خوابم میاد
و بعدش رفتیم بالا
من حتی شام نخوردم اون شب
و گرفتم خوابیدم!!!
اون شب خیلی خوب نبود برام؛
اینقدر که فکر کرده بودم سر درد گرفته بودم!
یه سر درد شدید!!!!!
البته چون قبلشم دکتر رفته بودم،
چشمم ضعیف شده بود؛
منتظر یه تلنگر بود تا درد بگیره!!
اون اعصاب خوردی باعث شد؛
سر درد شدیدی بگیرم!
خالم نگران بود!!
اومد یکم حرف زدیم رفت
بعد پسر خالم داخل اتاق برام جا گذاشت
و چون از تنهایی میترسیدم پیشم موندن جفتشون و شامشون داخل اتاق خوردن و اینکه باهم بازی میکردن داخل گوشی گیم میزدن یکشونم با کامپیوتر!!
یکم خوابیدم،
بعد دیگه آخر شب که خاله بزرگم و شوهرش اومدن برن خونه
منم بیدار شدم
یه چیز کوچیک خوردم
بعدش رفتم روی رخت خوابی که بیرون پهن کرده بودن
پیش هم خوابیدیم
مامان و خالم یک سره می‌خندیدن!!!
کلا مامانم یا اون خالم خیلی خوش خنده میشن وقتی همدیگه رو میبینن!!
من سرم درد میکرد ولی حال پسر خاله کوچیکم مهدی گرفته شده بود!!!
پسر خاله بزرگم یزدان اومد پیشم نشست گفت :
_چته ؟
چیشده؟ نمیخوایی به داداشی بگی ؟
تو اینجوری حالت خرابه ماهم حالمون بد میشه!!
منم بهش گفتم:
_ چیزی نیست
یکم سر درد دارم همین!
فردا خوب میشم.
یزدان با حالت ناامیدانه ای گفت:
_هعی باشه بگیر بخواب کاریت ندارم!
خوابیدیم!
مامان خالم همچنان تو خواب بهم کرم میریختن و می‌خندیدن
پسر خاله هام توو گوشی بودن
منم تقریبا چشمم گرم شده بود
دیگه خوابم برد!!
نفهمیدم چجوری صبح شد!!!
وقتی بیدار شدم،
خالم پسر خاله هامو بیدار کرد و گفت بهشون پاشید بریم نون بگیرید
یزدان ‌پاشد تا بره.........

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_28
#آبی

رسیدیم خونه خاله بزرگم
مامانم خستگی از چهرش می‌بارید ، برای همین رفتیم خوابیدیم و استراحت کردیم
حتی ناهار نخوردیم!!!!
من بعد از نیم ساعت بیدار شدم و دیدم هنوز خوابه!!!!
منتظر بودم بیدار بشه بریم خونه خاله وسطیم!!!!!
خب اونجا به من خیلی خوش می‌گذشت زودتر بیدار شده بهتر میشه برام!!!
تا بیدار شه تصمیم گرفتم با پسر خاله ام بازی کنم.....

یک ساعت بعد

با پسر خاله کوچیکم یکم نقاشی کردم تا سر گرم شدیم
حدودا ساعت هفت بود که
خالم اسنپ گرفت و ما حرکت کردیم سمت خونه اون یکی خالم!!!!!
از اینجا تا اونحا حدود دو ساعت راه بود چون توو راه ترافیک بود!
توو راه که بودیم یهویی گوشیم زنگ خورد!!!!
خدیجه بود
جواب دادم :
_سلام خوبی خدیجه؟
خدیجه گفت:
_سلام مرسی تو خوبی ؟ چه خبر ؟ دکتر چیشد ؟
عشقم ببخشید مزاحمت میشما ولی دوس پسرم محمد ...
من یهویی گفتم :
_محمد؟!!!!!!!
مگه تو با علی ...... ب ظاهر رل نبودی ؟!!!!
خدیجه گفت:
_ آخ عزیزم نمیدونستی ؟من با علی کات کردم با رفیقش رل زدم الان با اونم کات کردم جفتشون آدم نبودن!! الان با یه پسر خیلی خوب و خوشگل به اسم محمد رلم!!
زنگ زدم بگم اگر میشه برا تولدم بیا هفته دیگه دارم تولد میگیرم!!!
سارا هم هست توهم بیا از دوستامم هستن.
من گفتم:
_دوستات ؟ کیارو میگی ؟بچها کلاسمون ؟
خدیجه گفت :
_نه؛ همسایهامون مهسا و یکی از همکلاسیامون ک اسمش نرگس بود
اینا هستن!!
من خیلی تعجب کرده بودم
و در جواب بهش گفتم:
_خدیجه منو تو و سارا با مهسا میونه خوبی نداشتیم با تپ بحث کرده بود!
گفت:
_نه اوکیه آشتی کردیم آخه می‌دونی رلم برادر رله اونه!
اینو گفت، من اینجوری بودم که
Whattttttttttttttttttttttttt?!!!!!!!!!!
فقط بهش گفتم باشه و قطع کردم!
هوففف!!!!
اعصابمو ریخته بود بهم
یه جوری شده بودم!!
هعی میخواستم زنگ بزنم ب سارا ببینم قضیه چیه ولی بازم نمیتونستم!!!
ی دلم می‌گفت اصلا به من چه زندگی خودشه ولی از اونور هم یه دلم می‌گفت بابا داره تر میزنه به زندگی خودش!!
کل راه تووی افکار مسخره خودم غرق شده بودم.....

🌑 @Dark_moon_story




#غربت_زیبا
#پارت_44
#فصل_2

بعداز چند دقیقه دوباره برگشت
و همراهش
یه ظرف غذا و مسکن بود
در رو قفل کرد اومد نشست پیشم
کشیدم تو بغلش
و آروم سرمو بوسید
و گفت:
ـ رفتم یه چیزی بگیرم
اومدم دیدم آخرین نفر تو اتاقه
ببخش دیر اومدم!!
داشتم گریه میکردم
یه قاشق برنج برداشت
و گذاشت داخل دهنم
جون نداشتم و گفت:
ـ تخم سگارو فرستادم یجا حالشون رو بگیرن
نگران نباش
پس صدای جیغ ها و داد هایی که شنیدم واسه همین بود!!
و گفت:
ـ واسه آنا ی تخم سگ هم دارم!!
چرا اینجوری میکرد ؟
واسه چی هوامو داشت ؟
چرا بهم دست نزد ؟
آروم با صدایی که از چاه در میومد گفتم:
ـ گوشیم
ـ پرو نشو عزیزم!
گوشی فعلا نداریم.
ـ ترو خدا!!!!
گوووششی بده.
ـ اسمت نفس بود آره ؟
ـ آآآآره
ـ چرا لکنت گرفتی ؟
نترس.
باشه؟
ـ بزاز زنگ بزنم ارج!
ـ ارج کدوم خریه ؟!!
خودمو از بغلش کشیدم بیرون
و گفتم:
ـ درست حرف بزن درموردش!!!
ـ عهههه؟
غیرتی هم میشی واسش؟!
اخی؛
تقصیر منه!
گفتم بگو ارج کدوم خریه ؟!!!!!
ـ عشقم!
ـ عهههه؟!
ـ آره کل زندگیم!
اگه بفهمه بهم تجاوز کردید
پارتون می‌کنه!!!
یهو کشیدم تو بغلش و گفت:
ـ اولا من کاری نکردم؛
نجاتت دادم!
دوما
اما یه فیلم خوشگل گرفتن ازت
اصلا دیدم عشق کردم!!!
ولی خوب کسی جز من نباید بهت دست بزنه!
واسه همین بهتر که گم و گور شدن
تخم سگا!!!!
دستم رو گرفتم گفت:
ـ گفتم دست بهت نزنن
اما تخم سگا........

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_43
#فصل_2

و رفت لای پام
خودشو تنظیم کرد
و یهو کی‍ ‍رش رو واردم
کرد و شروع کرد بیرون و داخل کردن
داشتم میمیردم!!!
بعد از نیم ساعت کشید بیرون!!
و آبش چندشش رو ریخت روی شکمم!!
و زد به رونم
و گفت:
ـ عجب چیزی بودی جوجه!!
از روم بلند شد
و لباساشو برداشت
و از اتاق بیرون زد
بعد از چند دقیقه
در باز شد و یکی از پسرای دیگه اومد
و شروع کرد لخت شدن
و جیغ زدم:
ـ برو بیرون!!!!!!
ـ هوووو!!!!
به رفیقم خوب سرویس دادی
منم می‌خوام خوب!
اومد روم
و گفت:
ـ من کص دوست ندارم؛
کونتو می‌خوام!
از وقتی اومدی توو خونه
کونت چشمم رو گرفت،
اونوریم کرد
و خودشو پشتم تنظیم کرد
یهو کی‍ ‍ر چندشش رو واردم کرد!!!
از زور درد جیغ زدم!!!
آنقدر جیغ زده بودم؛
نفسم بالا نمیومد!!
درد داشتم!
داشتم آتیش می‌گرفتم!!
پسره وقتی ارضا شد؛
ریخت روی کمرم و بلند شد
و گفت:
ـ عجب چیزی بودی جوجه!
خوب دادی بهم خوشم اومد!
بلند شد و لباساشو برداشت و رفت بیرون؛
نمی‌تونستم تکون بخورم؛
دیگه داشتم از حال میرفتم
که سومین نفر اومد داخل اتاق
جیغ زد و گفتم:
ـ انااااااااااا!!!!!!!!!
بسهههههههه!!!!!!!!
پسره هم لخت شد
و اول با بدنم ور رفت
بعد هم از جلو و عقب واردم کرد
اشک میریختم!!
بخاطر اینکه ارج ولم میکرد!!!
بخاطر اینکه بدنم دست مالی شد!!!
تو همین فکرا بودم و داشتم اشک میریختم که یهو
چهارمین نفر هم اومد
ولی نشست یه گوشه و نگاهم کرد
و یه نخ سیگار کشید و نگاهم کرد و نگاه کرد و همین جوری نگاهم کرد!!!
وقتی سیگارش تموم شد
و پاشد رفت بیرون
چرا این کارو کرد؟........

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_42
#فصل_2

ـ ارج ارج عمرا باور کنه!!!
دستگیره ی در رو کشیدم پایین
که برم،
که دیدم در قفله!!
جیغ زدم:
ـ در رو باز کن!!!!
ـ چرا باز کنم؟ که چی بشه ؟
بیا بشین نفس!
رو مخ نرو !!!
ـ خفه شو آنا!!
من مثل تو نیستم!!!!
ارج راست می‌گفت!
نباید اعتماد میکردم!
یکی از پسرا از جاش بلند شد اومد سمتم و گفت:
ـ جوجه ارج کیه ؟
ـ هر کییی به تو چه آخه ؟!!!
ـ به من ربط داره که میپرسم!!
ـ چه ربطی ؟
ـ دوست دارم ببینم زیر خواب جدیدم
با چه کسی هست؛
نباید بدونم؟
ـ خخخفه شو!!!!!!
لکنت گرفته بودم!
ـ دسسست بببه من بزنییددد بدبختون میکنم!!
ـ نه جوجه چیزی نمیشه نترس!!
ـ خخخفه شو!!!!
اومد سمتم
و روبه آنا گفت:
ـ من ترتیب این جوجه رو میدم!
ـ مال خودت عزیزم
دستمو گرفت
و کشید سمت اتاق
جیغ زدم!!!!!!!
ـ ولم کن
دوست پسرم پارت می‌کنه!!!
ـ هیچ گوهی نمیتونه بخوره؛
خیالت راحت.
روی تخت پرتم کرد!!
و شروع کرد لخت شدن!!
همه ی لباساشو در آورد!
و با یه شرت اومد روم
و گفت:
ـ عجب هشتاد و پنج های خوش دستی
جیغ زدم فریاد زدم!!!!
سینمو گرفت توی دستش و فشار داد
بعد هم لباسامو پاره کرد
و شروع کرد خوردن سینم!!!
آنقدر گریه کرده بودم؛
دیگه جون نداشتم!!!
دستش رفت سمت کص‍ ‍م
و بلند داد زدم:
ـ آنااا!!!!!!!!!!
آنااا!!!!!!!!!!!!!
ترو قرآن نزار این کارو با من بکنن!!!
آناااا!!!!!!!
من غلط کردم حرف زدم!!
آنا نجاتم بده!!!!!
پسره شرت و شلوارمو در آورد و کمی نگاهم و لبخندی زد.........

🌑 @Dark_moon_story

20 last posts shown.