#عشق_یا_دوستی
#پارت_28
#آبی
رسیدیم خونه خاله بزرگم
مامانم خستگی از چهرش میبارید ، برای همین رفتیم خوابیدیم و استراحت کردیم
حتی ناهار نخوردیم!!!!
من بعد از نیم ساعت بیدار شدم و دیدم هنوز خوابه!!!!
منتظر بودم بیدار بشه بریم خونه خاله وسطیم!!!!!
خب اونجا به من خیلی خوش میگذشت زودتر بیدار شده بهتر میشه برام!!!
تا بیدار شه تصمیم گرفتم با پسر خاله ام بازی کنم.....
یک ساعت بعد
با پسر خاله کوچیکم یکم نقاشی کردم تا سر گرم شدیم
حدودا ساعت هفت بود که
خالم اسنپ گرفت و ما حرکت کردیم سمت خونه اون یکی خالم!!!!!
از اینجا تا اونحا حدود دو ساعت راه بود چون توو راه ترافیک بود!
توو راه که بودیم یهویی گوشیم زنگ خورد!!!!
خدیجه بود
جواب دادم :
_سلام خوبی خدیجه؟
خدیجه گفت:
_سلام مرسی تو خوبی ؟ چه خبر ؟ دکتر چیشد ؟
عشقم ببخشید مزاحمت میشما ولی دوس پسرم محمد ...
من یهویی گفتم :
_محمد؟!!!!!!!
مگه تو با علی ...... ب ظاهر رل نبودی ؟!!!!
خدیجه گفت:
_ آخ عزیزم نمیدونستی ؟من با علی کات کردم با رفیقش رل زدم الان با اونم کات کردم جفتشون آدم نبودن!! الان با یه پسر خیلی خوب و خوشگل به اسم محمد رلم!!
زنگ زدم بگم اگر میشه برا تولدم بیا هفته دیگه دارم تولد میگیرم!!!
سارا هم هست توهم بیا از دوستامم هستن.
من گفتم:
_دوستات ؟ کیارو میگی ؟بچها کلاسمون ؟
خدیجه گفت :
_نه؛ همسایهامون مهسا و یکی از همکلاسیامون ک اسمش نرگس بود
اینا هستن!!
من خیلی تعجب کرده بودم
و در جواب بهش گفتم:
_خدیجه منو تو و سارا با مهسا میونه خوبی نداشتیم با تپ بحث کرده بود!
گفت:
_نه اوکیه آشتی کردیم آخه میدونی رلم برادر رله اونه!
اینو گفت، من اینجوری بودم که
Whattttttttttttttttttttttttt?!!!!!!!!!!
فقط بهش گفتم باشه و قطع کردم!
هوففف!!!!
اعصابمو ریخته بود بهم
یه جوری شده بودم!!
هعی میخواستم زنگ بزنم ب سارا ببینم قضیه چیه ولی بازم نمیتونستم!!!
ی دلم میگفت اصلا به من چه زندگی خودشه ولی از اونور هم یه دلم میگفت بابا داره تر میزنه به زندگی خودش!!
کل راه تووی افکار مسخره خودم غرق شده بودم.....
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_28
#آبی
رسیدیم خونه خاله بزرگم
مامانم خستگی از چهرش میبارید ، برای همین رفتیم خوابیدیم و استراحت کردیم
حتی ناهار نخوردیم!!!!
من بعد از نیم ساعت بیدار شدم و دیدم هنوز خوابه!!!!
منتظر بودم بیدار بشه بریم خونه خاله وسطیم!!!!!
خب اونجا به من خیلی خوش میگذشت زودتر بیدار شده بهتر میشه برام!!!
تا بیدار شه تصمیم گرفتم با پسر خاله ام بازی کنم.....
یک ساعت بعد
با پسر خاله کوچیکم یکم نقاشی کردم تا سر گرم شدیم
حدودا ساعت هفت بود که
خالم اسنپ گرفت و ما حرکت کردیم سمت خونه اون یکی خالم!!!!!
از اینجا تا اونحا حدود دو ساعت راه بود چون توو راه ترافیک بود!
توو راه که بودیم یهویی گوشیم زنگ خورد!!!!
خدیجه بود
جواب دادم :
_سلام خوبی خدیجه؟
خدیجه گفت:
_سلام مرسی تو خوبی ؟ چه خبر ؟ دکتر چیشد ؟
عشقم ببخشید مزاحمت میشما ولی دوس پسرم محمد ...
من یهویی گفتم :
_محمد؟!!!!!!!
مگه تو با علی ...... ب ظاهر رل نبودی ؟!!!!
خدیجه گفت:
_ آخ عزیزم نمیدونستی ؟من با علی کات کردم با رفیقش رل زدم الان با اونم کات کردم جفتشون آدم نبودن!! الان با یه پسر خیلی خوب و خوشگل به اسم محمد رلم!!
زنگ زدم بگم اگر میشه برا تولدم بیا هفته دیگه دارم تولد میگیرم!!!
سارا هم هست توهم بیا از دوستامم هستن.
من گفتم:
_دوستات ؟ کیارو میگی ؟بچها کلاسمون ؟
خدیجه گفت :
_نه؛ همسایهامون مهسا و یکی از همکلاسیامون ک اسمش نرگس بود
اینا هستن!!
من خیلی تعجب کرده بودم
و در جواب بهش گفتم:
_خدیجه منو تو و سارا با مهسا میونه خوبی نداشتیم با تپ بحث کرده بود!
گفت:
_نه اوکیه آشتی کردیم آخه میدونی رلم برادر رله اونه!
اینو گفت، من اینجوری بودم که
Whattttttttttttttttttttttttt?!!!!!!!!!!
فقط بهش گفتم باشه و قطع کردم!
هوففف!!!!
اعصابمو ریخته بود بهم
یه جوری شده بودم!!
هعی میخواستم زنگ بزنم ب سارا ببینم قضیه چیه ولی بازم نمیتونستم!!!
ی دلم میگفت اصلا به من چه زندگی خودشه ولی از اونور هم یه دلم میگفت بابا داره تر میزنه به زندگی خودش!!
کل راه تووی افکار مسخره خودم غرق شده بودم.....
🌑 @Dark_moon_story