#غربت_زیبا
#پارت_42
#فصل_2
ـ ارج ارج عمرا باور کنه!!!
دستگیره ی در رو کشیدم پایین
که برم،
که دیدم در قفله!!
جیغ زدم:
ـ در رو باز کن!!!!
ـ چرا باز کنم؟ که چی بشه ؟
بیا بشین نفس!
رو مخ نرو !!!
ـ خفه شو آنا!!
من مثل تو نیستم!!!!
ارج راست میگفت!
نباید اعتماد میکردم!
یکی از پسرا از جاش بلند شد اومد سمتم و گفت:
ـ جوجه ارج کیه ؟
ـ هر کییی به تو چه آخه ؟!!!
ـ به من ربط داره که میپرسم!!
ـ چه ربطی ؟
ـ دوست دارم ببینم زیر خواب جدیدم
با چه کسی هست؛
نباید بدونم؟
ـ خخخفه شو!!!!!!
لکنت گرفته بودم!
ـ دسسست بببه من بزنییددد بدبختون میکنم!!
ـ نه جوجه چیزی نمیشه نترس!!
ـ خخخفه شو!!!!
اومد سمتم
و روبه آنا گفت:
ـ من ترتیب این جوجه رو میدم!
ـ مال خودت عزیزم
دستمو گرفت
و کشید سمت اتاق
جیغ زدم!!!!!!!
ـ ولم کن
دوست پسرم پارت میکنه!!!
ـ هیچ گوهی نمیتونه بخوره؛
خیالت راحت.
روی تخت پرتم کرد!!
و شروع کرد لخت شدن!!
همه ی لباساشو در آورد!
و با یه شرت اومد روم
و گفت:
ـ عجب هشتاد و پنج های خوش دستی
جیغ زدم فریاد زدم!!!!
سینمو گرفت توی دستش و فشار داد
بعد هم لباسامو پاره کرد
و شروع کرد خوردن سینم!!!
آنقدر گریه کرده بودم؛
دیگه جون نداشتم!!!
دستش رفت سمت کص م
و بلند داد زدم:
ـ آنااا!!!!!!!!!!
آنااا!!!!!!!!!!!!!
ترو قرآن نزار این کارو با من بکنن!!!
آناااا!!!!!!!
من غلط کردم حرف زدم!!
آنا نجاتم بده!!!!!
پسره شرت و شلوارمو در آورد و کمی نگاهم و لبخندی زد.........
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_42
#فصل_2
ـ ارج ارج عمرا باور کنه!!!
دستگیره ی در رو کشیدم پایین
که برم،
که دیدم در قفله!!
جیغ زدم:
ـ در رو باز کن!!!!
ـ چرا باز کنم؟ که چی بشه ؟
بیا بشین نفس!
رو مخ نرو !!!
ـ خفه شو آنا!!
من مثل تو نیستم!!!!
ارج راست میگفت!
نباید اعتماد میکردم!
یکی از پسرا از جاش بلند شد اومد سمتم و گفت:
ـ جوجه ارج کیه ؟
ـ هر کییی به تو چه آخه ؟!!!
ـ به من ربط داره که میپرسم!!
ـ چه ربطی ؟
ـ دوست دارم ببینم زیر خواب جدیدم
با چه کسی هست؛
نباید بدونم؟
ـ خخخفه شو!!!!!!
لکنت گرفته بودم!
ـ دسسست بببه من بزنییددد بدبختون میکنم!!
ـ نه جوجه چیزی نمیشه نترس!!
ـ خخخفه شو!!!!
اومد سمتم
و روبه آنا گفت:
ـ من ترتیب این جوجه رو میدم!
ـ مال خودت عزیزم
دستمو گرفت
و کشید سمت اتاق
جیغ زدم!!!!!!!
ـ ولم کن
دوست پسرم پارت میکنه!!!
ـ هیچ گوهی نمیتونه بخوره؛
خیالت راحت.
روی تخت پرتم کرد!!
و شروع کرد لخت شدن!!
همه ی لباساشو در آورد!
و با یه شرت اومد روم
و گفت:
ـ عجب هشتاد و پنج های خوش دستی
جیغ زدم فریاد زدم!!!!
سینمو گرفت توی دستش و فشار داد
بعد هم لباسامو پاره کرد
و شروع کرد خوردن سینم!!!
آنقدر گریه کرده بودم؛
دیگه جون نداشتم!!!
دستش رفت سمت کص م
و بلند داد زدم:
ـ آنااا!!!!!!!!!!
آنااا!!!!!!!!!!!!!
ترو قرآن نزار این کارو با من بکنن!!!
آناااا!!!!!!!
من غلط کردم حرف زدم!!
آنا نجاتم بده!!!!!
پسره شرت و شلوارمو در آورد و کمی نگاهم و لبخندی زد.........
🌑 @Dark_moon_story