#غربت_زیبا
#پارت_14
#فصل_2
پارت 14
ـ دیگه نیست
ـ نفس واقعا کارت زشت بود
مامان داشت با خنده مارو نکا میکرد
یه تیکه دیگه از کیکم خوردم و گفتم
ـ کار تو زشته که میخوای منو ول کنی
ـ نفس
ـ دهن منو باز نکن
بزار کیکمو بخورم
ـ چشم سلطان
کیکم تموم شد و گفتم
ـ بلند بشید بریم خسته شدم
ـ وا نفس آروم
بلند شدم
و گفتم
ـ بریم دیگه
ـ چشم
ارج حساب کرد و همه با هم از کافه زدیم بیرون
و رفتیم دوباره خرید کنیم
چند تا مغازه دیدیم
اما چیزی به دلم نشست
اعصابم خورد شده بود
دلم چندتا لباس جدید میخواست
رنگا رنگ
اما فقط دو دست مشکی خریدم
و دو دست لباس زیر
به زور راضیشون کردم یه کم بگردیم داخل مغازه ها رو
وارد یه مغازه شدیم
یه لباس خیلی ناز دیدم
دامنی بود
گفتم
ـ ارج ارج
ـ جانم
ـ اینو میخوام
نگاهی به لباس کرد و گفت
ـ کجا میخوای بپوشی
ـ کجا بپوشم ؟
ـ بیرون که نمیزارم بپوشی
ـ نزار میخوام تو خونه بپوشم
ـ عزیزم این خونکیه ؟
ـ اصلا بگو نمی خرم
به حالت قهر اومدم برم
که دستمو گرفت و گفت
ـ بریم خبر مرگم
ـ نمیخوام دیگه
اومدم برم که یهو دستمو کشید و گرفتم بغلش وبردم داخل مغازه
و گذاشتم زمین
و گفت
ـ میخورمتا
آروم زمزمه کردم
ـ بخورش
اما واکنشی نشون نداد
یعنی نشنید
لباس رو خریدیم
و از مغازه زدیم بیرون
مامان بیچاره رنگش پریده بود
گفتم
ـ مامان خوبی
چرا رنگت پریده.....
🌑 @Dark_moon_story
#پارت_14
#فصل_2
پارت 14
ـ دیگه نیست
ـ نفس واقعا کارت زشت بود
مامان داشت با خنده مارو نکا میکرد
یه تیکه دیگه از کیکم خوردم و گفتم
ـ کار تو زشته که میخوای منو ول کنی
ـ نفس
ـ دهن منو باز نکن
بزار کیکمو بخورم
ـ چشم سلطان
کیکم تموم شد و گفتم
ـ بلند بشید بریم خسته شدم
ـ وا نفس آروم
بلند شدم
و گفتم
ـ بریم دیگه
ـ چشم
ارج حساب کرد و همه با هم از کافه زدیم بیرون
و رفتیم دوباره خرید کنیم
چند تا مغازه دیدیم
اما چیزی به دلم نشست
اعصابم خورد شده بود
دلم چندتا لباس جدید میخواست
رنگا رنگ
اما فقط دو دست مشکی خریدم
و دو دست لباس زیر
به زور راضیشون کردم یه کم بگردیم داخل مغازه ها رو
وارد یه مغازه شدیم
یه لباس خیلی ناز دیدم
دامنی بود
گفتم
ـ ارج ارج
ـ جانم
ـ اینو میخوام
نگاهی به لباس کرد و گفت
ـ کجا میخوای بپوشی
ـ کجا بپوشم ؟
ـ بیرون که نمیزارم بپوشی
ـ نزار میخوام تو خونه بپوشم
ـ عزیزم این خونکیه ؟
ـ اصلا بگو نمی خرم
به حالت قهر اومدم برم
که دستمو گرفت و گفت
ـ بریم خبر مرگم
ـ نمیخوام دیگه
اومدم برم که یهو دستمو کشید و گرفتم بغلش وبردم داخل مغازه
و گذاشتم زمین
و گفت
ـ میخورمتا
آروم زمزمه کردم
ـ بخورش
اما واکنشی نشون نداد
یعنی نشنید
لباس رو خریدیم
و از مغازه زدیم بیرون
مامان بیچاره رنگش پریده بود
گفتم
ـ مامان خوبی
چرا رنگت پریده.....
🌑 @Dark_moon_story