#پارت۳۷۴
با یه لبخند نیمه جون شروع کردم به حرف زدن:
ـ عمو الهی قربونت برم.. ببخش.. میدونم با کارام زجرت دادم...
عصبیت کردم..
اما دست خودم نبود.. خسته شدم.
دیگه تحمل نداشتم...
دلم یکی رو میخواست که مثل بابام باشه..
مثل مامان مهربون باشه...
همه ي بغض و دق و دلیمو سر شما خالی کردم...
عمو بهم فرصت بده..
میگم همه چیزو میگم... فقط الان نه....
عمو به خدا قصدم ناراحتیت نبود....
حالا به جاي اون لبخند که اول روي صورتم بود اشکام جاشو پر کرده بود....
چشماي عمو حلقه زده بود.. معلوم بود داره
خیلی خودشو کنترل میکنه تا گریش نگیره
با یه لبخند نیمه جون شروع کردم به حرف زدن:
ـ عمو الهی قربونت برم.. ببخش.. میدونم با کارام زجرت دادم...
عصبیت کردم..
اما دست خودم نبود.. خسته شدم.
دیگه تحمل نداشتم...
دلم یکی رو میخواست که مثل بابام باشه..
مثل مامان مهربون باشه...
همه ي بغض و دق و دلیمو سر شما خالی کردم...
عمو بهم فرصت بده..
میگم همه چیزو میگم... فقط الان نه....
عمو به خدا قصدم ناراحتیت نبود....
حالا به جاي اون لبخند که اول روي صورتم بود اشکام جاشو پر کرده بود....
چشماي عمو حلقه زده بود.. معلوم بود داره
خیلی خودشو کنترل میکنه تا گریش نگیره