TGStat
TGStat
Type to search
Advanced channel search
English
Site language
Russian
English
Uzbek
Sign In
Catalog
Channels and groups catalog
Search for channels
Add a channel/group
Ratings
Rating of channels
Rating of groups
Posts rating
Ratings of brands and people
Analytics
Search by posts
Telegram monitoring
TGStat Bot
Bot to get channel statistics without leaving Telegram
Start bot
ad
TGAlertsBot
Monitoring of keywords in channels and chats
Subscribe
ad
SearcheeBot
Your guide in the world of telegram channels
Start bot
ad
Telegram Analytics
Subscribe to stay informed about TGStat news.
Read channel
ad
Statistics
Favorites
دلبر مغرور
@Danceshadi
Channel's geo and language:
Iran, Persian
Category:
Music
خوش اومدید😍😘
https://t.me/joinchat/D1Wffj82FuyaLikcLiUeYQ
گروه چت
Related channels
Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Music
Statistics
Favorites
Is this your channel?
Confirm
Канал в реестре блогеров РКН?
Confirm
Channel history
Posts filter
Select month
February 2025
January 2025
December 2024
November 2024
October 2024
September 2024
August 2024
July 2024
June 2024
May 2024
April 2024
March 2024
February 2024
January 2024
December 2023
November 2023
October 2023
September 2023
August 2023
July 2023
June 2023
May 2023
April 2023
March 2023
February 2023
January 2023
December 2022
November 2022
October 2022
September 2022
August 2022
July 2022
June 2022
May 2022
April 2022
March 2022
February 2022
January 2022
December 2021
November 2021
October 2021
September 2021
August 2021
July 2021
June 2021
May 2021
April 2021
March 2021
February 2021
January 2021
December 2020
November 2020
Hide deleted
Hide forwards
دلبر مغرور
8 Feb, 09:47
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۸۲
حرفاش پر بود از آرامش ....
پر بود از امنیت...
دلم قرص شد.... گرم شد...
و من این گرمارو مدیون حرفاي زیبا و حقیقیه عموم بودم...
لبخند زدم.. باید زندگی کنم...
باید دوباره بشم مهسا... مهساي قوي...
مهساي شادي که همه از دست شیطنتاش عاصی بودند..
آره من یکبار تونستم... تونستم بلند شم....
حالا هم می تونم فقط باید یه ذره زمان بگذره....
فردا صبح از بیمارستان مرخص شدم...
بیچاره یاشار دم در بیمارستان منتظر بود.
حتی نمیذاشتن بیاد داخل محوطه ي بیمارستان.....
با اصراهاي من رفتیم خونه ي مامان حاجیم.....
42
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:47
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۸۱
عزیزم خدا باهاته.. همیشه همه جا... شاید یه وقتایی جوابتو نده..
ساکت بمونه.. اما به این معنی نیست که فراموشش شدي..
ساکته اما نگاهش به توِ.............
دختر گلم می دونم چه قدر زجر کشیدي.
اما باید قوي باشی... باید زندگی کنی....
اگه زندگی قلم پاهاتو شکوند روي زانوهات راه برو..
اگه زانوهاتو ازت گرفت با دستات حرکت کن..
باید ادامه بدي.. باید حرکت کنی...
فهمیدي... ؟
الانم بعد از مرخصی از بیمارستان دور تهران و کارو دانشگاه
و همه چیزهاي رو که به اون شهر ربط داره خط میکشی
تا یه مدت فقط خوش میگذرونیم...
چنان حالگیري کردي که شاید اگه هرشب یه عروسی راه بندازم
بتونم اثراتشو از بین ببرم...
42
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:47
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۸۰
سه سال و نیم بغض و حسرت و بی کسی و تنهایی رو تنونستم تحمل کنم...
اینجوري شد که الان می بینین...
منو ببخش که دل نگرونت کردم...
ـ دخترم حق داري زندگی باهات بد تا کرد...
اما اینو بدون.. تو هیچ وقت تنها نیستسی..
حتی اگه جایی باشی که همه برات غربیه ان بازم یه آشنا همرات هست.
یه آشنا که میتونی بهش تکیه کنی .چون به اندازه کوه محکم و استواره...
یکی که اکه همه ي شبهاتو براش دردو دل کنی
بازم اونقدر صبوره که متنظر شنیدن حرفات باشه...
یکی که تنهاي مطلقِ اما هیچ کسی رو تنها نمی ذاره
39
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:47
Open in Telegram
Share
Report
#پادت۳۷۹
این مدت فقط داشتم خودمو گول میزدم...
خودمو الکی امیدوار میکردم... عمو جون تنهایی بهم فشار آورده..
اینکه بی کسم و کسی رو ندارم... اینکه تکیه گاهی ندارم
که بهش تکیه کنم..
اینکه حرفام توي دلم مونده ...
حتی یه هم صحبت براي دردو دلاي شبونم ندارم...
عمو جونم توي این مدت همه ي اینها رو توي دلم تلنبار کرده بودم..
همه ي دردام.. بی کسی هام.. همه ي حسرتام...
اما دیگه به مرز انفجار رسیدم....
دیگه نتونستم.....
36
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:47
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۸
یه دختر که دلش مثل یه دریاست... بزرگ.. صاف..
یه دختر پاك و معصوم که پاکیش رو می تونی از چشماش بخونی...
یه مهسا که توي دنیا تکه...
جمله هاي عمو مثل پتک به سرم میخورد...
فکر میکرد که پاکم.... معصومم......
چشمام اشکی شد.
یعنی اشکاي لعنتی منتظر فرصت بودن تا خودي نشون بدن....
عمو اومد بالاي سرم رو بوسید و گفت:
ـ دختر گل من... نمیخواي شروع کنی بگی؟
دل عمو دیگه طاقت نداره این همه غمو توي چشمات ببینه..
ـ عمو تنهام.. خیلی تنهام...
36
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:46
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۷
بنده خدا توي این سه روز پا به پاي من اینجا بود..
چند بار فقط با پرستار به خاطر طرز رسیدگیشون
به تو درگیر شد...دفعه ي آخرم هم با نگهبانی درگیر شد
که باعث شد دیگه بهش اجازه ي ورود به بیمارستانو ندن...
ـ نه.. چرا؟ اي بابا این پسر هم نمی تونه مثل ادمیزاد رفتار کنه؟
ـ بله .به خاطر جنابعالی شد دیگه. حالا ولش کن.
قراره بهت زنگ بزنه.. فک کنم از خستگی مثل جنازه افتاده
ـآخی .... البته وظیفش بوده.. یه دونه مهسا که بیشتر توي دنیا نیست..
ـ شک نکن. یه دختر که بی همتاست...
36
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:46
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۶
میخواستم ببینم چی باید می گفتم...
دلم میخواست بدونم چه دلیلی بیارم تا عمو قبول کنه
و دلیل ین رفتارا موجه باشه...
دو ساعتی میشد
که از به هوش اومدنم میگذشت...
توي این دوساعت بابازرگ و خاله هام و دایی.
خلاصه همه ي فک و فامیل نزدیکم پیشم اومدنو خبرم رو گرفتند...
جالب بود که ساعت ملاقات هم نبود اما همشون خیلی راحت می اومدن داخل...!
فقط تو این بین یاشار نبود... دلم میخواست پیشم باشه.
بالاخره عموم بعد از خداحافطی همه اومد پیشم...
ـ عمو ، یاشار کجاست؟ نیومد پیشم.
ـ دختره خوب.
35
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:46
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۵
بلند شدو روي سرمو
بوسیدو گفت:
ـ مهساي مهرداد روي چشمام جا داره...
این که دلت یکی رو می خواست مثل بابات باشه
بعد اومدي پیش من..
یعنی دلت منو مثه بابات میدونه...
توهم مهساي مهردادي هم مهساي ناصر...
پس مهساي ناصر استراحت کن تا به وقتش....
سرشو بلند کرد. قطره ي لجباز بالاخره از چشماش چکید
اما نذاشت ادامه پیدا کنه سریع پاکشون کردو
از اتاق رفت بیرون.... با چشمام همراهش شدم...
عمه ناهید زنعمو اومدن پیشم. اصلا حوصله ي صحبت کردن
باهاشون رو نداشتم..
دلم سکوت میخواست
34
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:46
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۴
با یه لبخند نیمه جون شروع کردم به حرف زدن:
ـ عمو الهی قربونت برم.. ببخش.. میدونم با کارام زجرت دادم...
عصبیت کردم..
اما دست خودم نبود.. خسته شدم.
دیگه تحمل نداشتم...
دلم یکی رو میخواست که مثل بابام باشه..
مثل مامان مهربون باشه...
همه ي بغض و دق و دلیمو سر شما خالی کردم...
عمو بهم فرصت بده..
میگم همه چیزو میگم... فقط الان نه....
عمو به خدا قصدم ناراحتیت نبود....
حالا به جاي اون لبخند که اول روي صورتم بود اشکام جاشو پر کرده بود....
چشماي عمو حلقه زده بود.. معلوم بود داره
خیلی خودشو کنترل میکنه تا گریش نگیره
35
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:46
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۳
3 روز مثله میت افتادي روي این تخت...
شوك عصبی بهت دست داده بود...
مهسا به ولاي علی اگه زبون باز نکنی و نگی چته چشمامو میبندم
تا جایی که جا داشته باشی میزنمت...
توي شوك حرفهاي عمو بودم.. من سه روز بی هوش شدم...
یعنی سه روز توي بیمارستان بودم...
این یعنی حالم خیلی خرابه... خیلی داغونِ...
آب دهنمو قورت دادم. عمو بدجور بهم ریخته بود...
بی فکریهاي من اونو به این روز انداخته بود...
الان باید چی بگم... باید وقت بخرم..
باید یه چیزي بگم که فعلا آروم شه...
35
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:45
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۲
توي همین فکرا بودم که یه طرف صورتم سوخت
و هم زمان صداي زنعمو و عمه ناهید به گوشم خورد
که عمو ناصر با وحشت صدا زدن...
الان دقیقا چی شد؟...........
عمو منو زد؟.....
سرمو به سمت عمو ناثر بردم...عصبانی بود... خیلی عصبانی...
ـ می دونی چی به سرم آوردي دختر؟ می دونی تو این سه روز چی کشیدم؟
می دونی چقدر دلم میخواد بزنم سیاه و کبودت کنم؟
دآخه لامصب نگفتی که دل بی صاب من چه به روزش مبیاد...
نگفتی که این عموت با دیدن حالت دیوونه میشه...
با زار زدنت... ناله زدنت... از دنیا سیر میشه.... ؟
دختر ه چه به روزت اومده.... چی کار کردي با خودت...
35
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:45
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۱
چشماموآروم باز کردم. احساس کردم تمام تنم خرد و خاکشیر شده.
وزن بدنم به یک تن رسیده..
احساس کردم دستم توي دست کسیه...
سرمو به زحمت تکون دادم. با تکون خوردن هاي من مردي
که سرش روي تخت گذاشته بود سریع بیدار شد..
باورم نمیشد..این عمو بود... چقدر داغون شده بود...
چرا زیر چشماش اینقدر گود افتاده... ؟
چرا چشماش اینقدر قرمز شده....؟
چرا... ؟
وایستا ببینم تا جایی که یادمه صورتش صاف بود
اما حالا این ته ریش هاي نا منظم چیه.... اصلا من چم شده
و کجام....
36
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:45
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۷۰
من نمیدونم چطور شد
من چجوري دل سپردم
من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش..
جام سوم هم رفتم بالا... نمی دونم چرا به جاي بهتر شدن حالم بدتر شد...
عصبی از سر جام بلند شدم....
نه شراب نه آهنگ هیچ کدوم دیگه برام کارایی نداشتن..
با پرتاب شیشه شراب سمت پخش ...
با شکستن دستگاه صداي موزیک قطع شد..
با لباس رفتم زیر دوش آب سرد..
شاید اب خنک بتونه از گرماي درونم کم کنه...
از غوغاي به پا شده توي دلم کم کنه...
کی تموم میشه.. ........کی.....؟
"مهسا"
34
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:45
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۶۹
من نمی دونم چطور شد
من چجوري دل سپردم
من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش
به یاد چشماش افتادم.
هم بارونی بود..
هم پر از خواهش ...یعنی فقط به این خاطر چشماش از یادم نمیره....
عاشقونه منو برده
تا ته حس نوازش
به یاد پوست نرمش ....موهاي لطیفش که مدام از توي دستام فرار میکردن..
نوازشهاي بی صدام...
چم شده... امکان نداره..
. پویان از عشق فراریه...
پویان تنهاست..
پویان قسم خورده تنها بمونه..
تنها هم میمونه...پویان نمیتونی.. بفهم
36
0
0
دلبر مغرور
8 Feb, 09:44
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۶۸
اینبار گلدون رو پرت کردم..نه... ناآرومم... بی قرارم...
بی تاب اما چرا....براي چی..... براي کی......
یعنی دلیل این حالم نبود مهیاست...؟مهسا........مهسا...
نه.......نه.......امکان نداره...
این حالتها گذراست.... از بین میره....
آره از بین میره....از ذهنم میره بیرون....
رفتم سمت کمد. درش باز کردم. شیشه ي شرابوکشیدم بیرون...
توي جام ریختم.
و رفتم سرغ سراف دستگاه پخش رو روشنش کردم...
الان شراب و آهنگ حالمو بهتر می کرد....
جام اول رو یه سره بالا کشیدم ..
دوباره پرش کردم...
صداي خواننده بر خلاف همیشه بی تاب ترم کرد..
40
0
0
دلبر مغرور
28 Jan, 23:23
Open in Telegram
Share
Report
همونطور ک اجناس داخل مغازه اصلا به قشنگیِ اون چن تیکه ی داخل ویترین نیستن
...
آدمها هم ب ندرت ب قشنگی حرفاشون هستن
✔️...!👌🙂
و شب بخیر
....😴.
155
0
0
دلبر مغرور
24 Jan, 21:12
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۶۷
این روزها بگذره...
این حساي ناشناخه و مبهم
که درون منو پر کرده خاموش شه...گم شه....
رفتم خونه....توي اتاقم .
بایدیه کاري کنم مثل همیشه .
وقتی داغونم...وقتی اعصابم ریخته بود بهم...
باید چیزي رومیشکوندم...
رفتم سمت مجسمه اي که روي میز کارم بود
با شدت کوبوندمش به دیوار...
هزار تیکه شد...
ولی من آروم نشدم...بدتر عصبی تر شدم...نا آروم تر...
چرا مثل همیشه خالی نشدم...آرام نشدم...
211
0
0
دلبر مغرور
24 Jan, 21:12
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۶۶
نگهبان ساختمون منو دید و ازم پرسید با کی کار دارم...
وقتی فهمید با مهسا کار دارم گفت ظاهرا چند روزي رفته
مسافرت چون دستش ساك مسافرتی بود...
با بدبختی خودمو به ماشین رسوندم...
توان هیچ کاري رو نداشتم....
این چه حسی بود که گریبانم رو گرفته بود...
عذاب وجدانِ یا؟ یا هوس داشتنش؟
نمی دونم...نمیدونم..
اما نوشته بود فراموش کنیم...
آره بهتره این کارو بکنیم...
اما من می تونم فراموش کنم؟
می تونم گرماي تنشو فراموش کنم؟
طعم لبهاي سرخشو.... لطافت موهاشو.....
دیگه کم آوردم.باید یه جوري خودمو خالی کنم...
پامو روي پدال گاز فشار آوردم....
باید برم جاییکه بتونم
این همه فشارو خالی کنم...امیدوارم تموم شه...
166
0
0
دلبر مغرور
24 Jan, 21:12
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۶۵
چرا میخوام الان اینجا باشه.....؟
کی قراره بیاد...؟
چند روز/؟
کجا میره...؟
نکنه بلایی.......
با این فکر مثل جت بلند شدم و دویدم بیرون..
سمت ماشینم دویدم و سوار شدم...
رفتم در خونه ي مهسا..زنگ زدم.جواب نداد...
گوشیش هم خاموش بود.....
کلافه عصبی شدم...
من چیکار کرده بودم؟...
من چه غلطی کردم؟....
براي انتقام، چی از این دختر گرفتم؟
داشتم از درون میسوختم....آتیش گرفته بودم......
97
0
0
دلبر مغرور
24 Jan, 21:12
Open in Telegram
Share
Report
#پارت۳۶۴
از خوندنش یه چیزي توي دلم فرو ریخت.....
کنار تخت روي زمین نشستم....
چی شد....؟
چرا من؟..........
چرا قبول کرد؟.......چرا این کارو کردم....؟
اما با یادآوري دیشب ته دلم ضعف رفت.
من سست عنصر نبودم.... اما در مقابل این دختر.....
یه چیزي توي وجود این دختر منو بی اراده میکرد...
دیشب بعد از 14 سال یه خواب پر از آرامش داشتم....
بعد از 14 سال بالذت خوابیدم....
راه دیگه اي نداشتم...
راه دیگه اي نبود...
مجبور بودیم... هر دو..... هم من.... هم اون.....
من از غرورم نتونستم بگذرم...
چرا میخوام الان داشته باشمش.؟.
81
0
0
20
last posts shown.
Show more
283
subscribers
Channel statistics
Popular in the channel
#پارت۳۶۷ این روزها بگذره... این حساي ناشناخه و مبهم که درون منو پر کرده خاموش شه...گم شه.....
#پارت۳۵۷ مهیا... عمویی... تو اینجا چیک.... نذاشتم حرفش تموم شه... دیگه صبرم تموم شده.. پرید...
#پارت۳۶۶ نگهبان ساختمون منو دید و ازم پرسید با کی کار دارم... وقتی فهمید با مهسا کار دارم گف...
همونطور ک اجناس داخل مغازه اصلا به قشنگیِ اون چن تیکه ی داخل ویترین نیستن... آدمها هم ب ندرت ب ...
#پارت۳۵۶ نالیدم...هق هق کردم... مجبور شدم..... سرمو از روي قبر مامانم برداشتم.. هوا تا...