#پارت۳۷۳
3 روز مثله میت افتادي روي این تخت...
شوك عصبی بهت دست داده بود...
مهسا به ولاي علی اگه زبون باز نکنی و نگی چته چشمامو میبندم
تا جایی که جا داشته باشی میزنمت...
توي شوك حرفهاي عمو بودم.. من سه روز بی هوش شدم...
یعنی سه روز توي بیمارستان بودم...
این یعنی حالم خیلی خرابه... خیلی داغونِ...
آب دهنمو قورت دادم. عمو بدجور بهم ریخته بود...
بی فکریهاي من اونو به این روز انداخته بود...
الان باید چی بگم... باید وقت بخرم..
باید یه چیزي بگم که فعلا آروم شه...
3 روز مثله میت افتادي روي این تخت...
شوك عصبی بهت دست داده بود...
مهسا به ولاي علی اگه زبون باز نکنی و نگی چته چشمامو میبندم
تا جایی که جا داشته باشی میزنمت...
توي شوك حرفهاي عمو بودم.. من سه روز بی هوش شدم...
یعنی سه روز توي بیمارستان بودم...
این یعنی حالم خیلی خرابه... خیلی داغونِ...
آب دهنمو قورت دادم. عمو بدجور بهم ریخته بود...
بی فکریهاي من اونو به این روز انداخته بود...
الان باید چی بگم... باید وقت بخرم..
باید یه چیزي بگم که فعلا آروم شه...