گری جی. شیپلی در کتاب بر لبهی هیچ مینویسد: «اگر بدبینی صدایی داشت، نه یک نت بم بود و نه یک آکورد غمانگیز، بلکه شبیه به صدای مزمن و مداوم وزوز گوش بود؛ همان صدایی که اگر کسی به اندازهی کافی از پرتاندیشی فاصله بگیرد و به درونش گوش کند، میشنود: جیغی خاموش و بیجان که از نیستیِ بیکران و ناشناختهی وجود برمیخیزد.» این صدا با خود در ناهماهنگیست، انگار که صدای وزوزْ همچون سوزنیست که سایههای تاریک را به هم میدوزد. و این سایه بر این حقیقت دلالت دارد که زندگی بیمعناست و سرانجامش مرگ است. حقیقتی که بهشکلی ناسازهوار، سازندهی ارادهایست که خواهان ادامهی زندگیست؛ ارادهای که میخواهد آنقدر تمدید شود که به جاودانگی برسد. و این چالشِ نیچهوار شیپلیست: انسان باید جاودانگی را اراده کند، حتی اگر این جاودانگی چیزی جز یک «وزوز آلوده و کشنده» نباشد. صدایی که از درون انسان نشأت میگیرد و سرانجام، یا او را به شکلی وحشتناک نابود میکند، یا به مرتبهی خدایی میرساند.
◄ عکس از فرانچسکا وودمن
@CineManiaa | سینمانیا
◄ عکس از فرانچسکا وودمن
@CineManiaa | سینمانیا