سال اول دانشگاه بودم، بابام از سال قبلش افسردگی شدید گرفت، وضع اقتصادیمون بهم ریخته بود، کنکورمو خراب کرده بودم، همه اینا برام بحران شدیدی بود که تازه گذرونده بودیم، یه روز وسط پروژه های دانشگاه، داشتم تو اتاق با استرس کار میکردم، مغزم خسته بود، اومدم سر یخچال یه شکلات بخورم، هر چی یخچالو زیرو رو کردم دیدم شکلات نیست، انگار همه دردای دو سال قبلش، همه شکست ها، ناامیدی ها، استرس ها، همه و همه با نبود اون شکلات از جلو چشمم رد شد، انگار شکلاته شد یادآور همه روزای گذشته، نشستم جلو یخچال چنان گریه کردم که مامانم ترسید، گفت چی شده؟ گفتم شکلات نداریم، جوری که از ته دل گریه میکردم حتی به زبونش نیومد بگه واقعا برا یه شکلات اینطوری گریه میکنی، جوری دلش سوخت که به سرعت برق حاضر شد رفت بیرون و با یه کیسه انواع شکلات برگشت، ولی دلم با هیچی آروم نمیشد! اتوم امروز همون حس شکلات رو داشت برام، کلی اشک ریختم براش همه فک کردن برای اتو بود ولی خب…
loveand @Caption
loveand @Caption