Forward from: Miim (کانال رسمی آثار عیسی اسدی)
☑🖋
✔ باغهای بابِل
گاه اتفاق میافتد که انسان، سالهایی را تجربه کند سرشار از غم و حس تنهایی شدید؛ روزهایی تیرهوتار که تا سالها وجودش را سیاه ساخته و توان پرواز را از روانِ زخمیاش ربوده است.
حالا میفهمم آن هنگام که پرطمطراق و مدعی، میگویند 'زندگی'، از چه حرف میزنند.
خواب میبینم در خانهای قدیمی هستم؛ همهجا انباشته شده از اثاثیهی چوبی یا فلزی عتیقه و در وسط اتاق، مابین رفت و آمد و گفتوگوی مغشوش ساکنان خانه، درست کنار میز چوبی بزرگ، یک دوچرخه، وارونه بر زمین گذاشته شده. تازه از استحمام برگشتهام، کنار چرخ جلوی دوچرخه ایستادهام و آن را با افکاری سرگردان میچرخانم. در تعقیب پرههای چرخان، چشمانام وضوح فلزی آنها را گاه از دست میدهد. به زندگیام فکر میکنم؛ دیگران در رفتوآمدند و همهمهشان چون وزوز زنبور، میان جمجمهام میگردد. همانطور که چرخ را با یک فشار دورانی به حرکت وامیدارم شعری در عمق ذهنِ کوفتهام آواز میخواند:
[چه بگویم از غم دل،
که چو باغهای بابِل
شبِ زخمیِ کلامام
به فنا نرفته باشد؟...]
و در میانهی هایوهویِ بیقوارهی اهل خانه همچنان که خفقانِ حسِ غریبهگی، چنگ در گلویم انداخته، مراقبت میکنم از نمایشِ قطراتِ جاری و شور که مسیرِ بیانتهای چشم تا لب را روانه میشوند و مرا وامیدارند سر را هرچه بیشتر به سوی گلهای درهمِ قالی، متمایل کنم.
خاطرم هست با دردی در سوی چپ سینه بیدار میشوم؛ چندبار پلک میزنم. درد هنوز حواشی قلب را میخراشد. میکوشم تداوم لایلایِ شعر را حفظ کنم اما دریغ؛ دریغ از همدستیِ حافظه و توانِ تحملِ سوزشِ تیرکی داغ در سینهی به هقهق افتاده.
🖋 عیسی اسدی میم
۶ آبان ۱۴۰۳
@Miim_IsaAasadi
🫎
✔ باغهای بابِل
گاه اتفاق میافتد که انسان، سالهایی را تجربه کند سرشار از غم و حس تنهایی شدید؛ روزهایی تیرهوتار که تا سالها وجودش را سیاه ساخته و توان پرواز را از روانِ زخمیاش ربوده است.
حالا میفهمم آن هنگام که پرطمطراق و مدعی، میگویند 'زندگی'، از چه حرف میزنند.
خواب میبینم در خانهای قدیمی هستم؛ همهجا انباشته شده از اثاثیهی چوبی یا فلزی عتیقه و در وسط اتاق، مابین رفت و آمد و گفتوگوی مغشوش ساکنان خانه، درست کنار میز چوبی بزرگ، یک دوچرخه، وارونه بر زمین گذاشته شده. تازه از استحمام برگشتهام، کنار چرخ جلوی دوچرخه ایستادهام و آن را با افکاری سرگردان میچرخانم. در تعقیب پرههای چرخان، چشمانام وضوح فلزی آنها را گاه از دست میدهد. به زندگیام فکر میکنم؛ دیگران در رفتوآمدند و همهمهشان چون وزوز زنبور، میان جمجمهام میگردد. همانطور که چرخ را با یک فشار دورانی به حرکت وامیدارم شعری در عمق ذهنِ کوفتهام آواز میخواند:
[چه بگویم از غم دل،
که چو باغهای بابِل
شبِ زخمیِ کلامام
به فنا نرفته باشد؟...]
و در میانهی هایوهویِ بیقوارهی اهل خانه همچنان که خفقانِ حسِ غریبهگی، چنگ در گلویم انداخته، مراقبت میکنم از نمایشِ قطراتِ جاری و شور که مسیرِ بیانتهای چشم تا لب را روانه میشوند و مرا وامیدارند سر را هرچه بیشتر به سوی گلهای درهمِ قالی، متمایل کنم.
خاطرم هست با دردی در سوی چپ سینه بیدار میشوم؛ چندبار پلک میزنم. درد هنوز حواشی قلب را میخراشد. میکوشم تداوم لایلایِ شعر را حفظ کنم اما دریغ؛ دریغ از همدستیِ حافظه و توانِ تحملِ سوزشِ تیرکی داغ در سینهی به هقهق افتاده.
🖋 عیسی اسدی میم
۶ آبان ۱۴۰۳
@Miim_IsaAasadi
🫎