#داستان_واقعی_پسری_با_رویا_های_ناتمام
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_پنجم
همسر سوم پدرم صاحب سه فرزند شد پسر سومی اش مادر زادی معیوب به دنیا آمد یک پای نداشت،
با دیدن آن، همه فامیل ما زانوی غم بغل کردند، و جز صبر چاره ای نبود، برادر اندرم همان طفل معصوم معیوب با هربار نگاه کردم به آن قلبم آتش می گیرد،
پدرم به آن همه مشکلات زندگیش بیماری من و معیوب بودن برادرم افزوده شده بود، پدرم بخاطر ما رنجور بود سالها با مشقت و جگرخونی زندگی کرد، پدرم من را خیلی دوست داشت، روزی آمد کنارم نشست و برایم گفت
رحمان پسرم می خواهم خوشی و داماد شدن تورا ببینم به خواستگاری می روم و تورا نامزد می سازم،
برایش گفتم نه پدر جان من ابتدا درس می خوانم بعد از اتمام تحصیل ازدواج می کنم، لیکن پدرم گفت پسرم تو یکبار نامزد شو خدا مهربان است.
و گفت:
رحمان پسرم تو مثل من پدر داری نگران نباش تداوی ات میکنم و زندگی ات را سرو سامان می دهم، به خواستگاری دختر کاکایم رفت ولی چون من به صورتم لکه های سفید داشتم قبول نکردند پدرم از بابت آن جگرخون شد،
پدرم فشار بالا داشت و روزی که کنارم بود و برایم نصیحت می کرد بعد از ادای نمازش کنارم نشست و به یکباره گی در لا به لای حرف هایش حالش خراب شد و دچار سکته مغزی شد، تا به بیمارستان منتقل کردیم دار فانی را وداع گفت.
زندگی سراسر غم بوده برما
ز هرگوشه ماتم بوده برما
شاید قضای لایزال باشد چنین
که اینگونه روزگار هر دم بوده برما
قوت قلبم پدرم رفت و من را با جهانی پر از غصه و مشکلات تنها گذاشت. پدرم مقابل چشمانم جان داد،
پدرم سپری بود بر ناملایمات روزگار، روزگاری که بعد از رفتنش تلخ تر شد،
پدرم هنگام مرگش 56سال سن داشت اما کشمکش های زندگی اش پیر ساخت و از بین برد.
ادامه دارد🖤
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
نویسنده: #صبا_صدر
#قسمت_پنجم
همسر سوم پدرم صاحب سه فرزند شد پسر سومی اش مادر زادی معیوب به دنیا آمد یک پای نداشت،
با دیدن آن، همه فامیل ما زانوی غم بغل کردند، و جز صبر چاره ای نبود، برادر اندرم همان طفل معصوم معیوب با هربار نگاه کردم به آن قلبم آتش می گیرد،
پدرم به آن همه مشکلات زندگیش بیماری من و معیوب بودن برادرم افزوده شده بود، پدرم بخاطر ما رنجور بود سالها با مشقت و جگرخونی زندگی کرد، پدرم من را خیلی دوست داشت، روزی آمد کنارم نشست و برایم گفت
رحمان پسرم می خواهم خوشی و داماد شدن تورا ببینم به خواستگاری می روم و تورا نامزد می سازم،
برایش گفتم نه پدر جان من ابتدا درس می خوانم بعد از اتمام تحصیل ازدواج می کنم، لیکن پدرم گفت پسرم تو یکبار نامزد شو خدا مهربان است.
و گفت:
رحمان پسرم تو مثل من پدر داری نگران نباش تداوی ات میکنم و زندگی ات را سرو سامان می دهم، به خواستگاری دختر کاکایم رفت ولی چون من به صورتم لکه های سفید داشتم قبول نکردند پدرم از بابت آن جگرخون شد،
پدرم فشار بالا داشت و روزی که کنارم بود و برایم نصیحت می کرد بعد از ادای نمازش کنارم نشست و به یکباره گی در لا به لای حرف هایش حالش خراب شد و دچار سکته مغزی شد، تا به بیمارستان منتقل کردیم دار فانی را وداع گفت.
زندگی سراسر غم بوده برما
ز هرگوشه ماتم بوده برما
شاید قضای لایزال باشد چنین
که اینگونه روزگار هر دم بوده برما
قوت قلبم پدرم رفت و من را با جهانی پر از غصه و مشکلات تنها گذاشت. پدرم مقابل چشمانم جان داد،
پدرم سپری بود بر ناملایمات روزگار، روزگاری که بعد از رفتنش تلخ تر شد،
پدرم هنگام مرگش 56سال سن داشت اما کشمکش های زندگی اش پیر ساخت و از بین برد.
ادامه دارد🖤
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂