سحر تو آدم مهمی هستی در زندگیم.
پیش خود خوشحال شدم و گفتم:حتما او هم مرا دوست دارد.
که گفت:تو آدم مهمی هستی چون مرا از آیسکریم کودکی محروم ساختی،آخر چرا اینقدر فدا کار بودم؟
گفتم:یاسر اینطور نگو،من برای امیدی به تو پیام دادم.
گفت:مثلا چی امیدی؟
گفتم:بیست سال است که تورا در قلبم حبس کردم.
گفت:بکش بیرون،چون او کودکی بود و کودکی در کودکی میماند.
بیخودی گفتم:دوستتدارم یاسر.
خنده کرد...چطو؟
گفتم:دوستتدارم،گفت:من روزانه اگر بیست تا دختر ببینم عاشق هژدهتای آن میشوم و تو از بازی های کودکی داستان ساختی.
گفتم:از همان کودکی که دوستتدارم.
گفت:من هم تورا دوست دارم،خوی،خاصیت،مردانگی،زیبایی و تلاشت را اما نه به چشم همسر،به چشم یک خواهر.
وقتی دید صدای گریههای من اوج گرفت گفت:سحرجان شوخی کردم،یک ساعت زمان بده من فکرم را میکنم و باز میگردم.
دقیقا در ثانیه 59' تماس گرفت.
گفت:همه فکرهایش را کرده.
من و تو مثل خواهر و برادر هستیم و من اصلا هوس عاشقی با تو را نداشتم و نه هم دارم.
ما هردو در جغرافیایی متفاوت زندگی میکنیم.
مثل جاهای بودوباش ما مفکورههای ما هم متفاوت است.
اگر میخواهی تماس بگیری و باهم حرف بزنیم که خوب وگرنه منتظر خواستههای خودت از من نباش و بزودی شاهد نامزدی من خواهی بود.
دردهایی بیشماری کشیدم.اما این درد قابل تحمل نبوده نتوانستیم کنار بیایم با این کارش،چقدر مرد ها بد هستند.
باور کنید اگر یک زن این قسم حرف یا محبتی را میشینید بال میکشید.
بعد از ساعتها یخ زدگی و معلق بودن،حاضر به نوشتن این متن کردم.
دلبرم! دلبر جانم ،دلبر خوبم
یار و معشوق و محبوبم
چه عاشقانه به نگاره تو نگاه میکنم
حرف میزنم و از عمق دلم دعا میکنم
گاهی برای تو گاهی برای خودم
گاهی برای وصالت گاهی برای خیالم
ارزو ها که دیگر شرمنده است
دنیایکه که سخت فریبنده است
وجودم گرم و از خواستن لبریز
چشمم از تمنا و خواهش گریز
خیالات خواستن و توانستن
اما پل های شکسته ی رسیدن
قلبم پر از التماس
دستانم دراز و خلاص
چشمم پر از اشک و نیاز
برای بودنت از خدایم هزار سپاس
گرچه وجودم برای توست
ممنون وجودت که چه نیکوست
اگر نصیب کسی دیگر هم شوم
رگ رگم مال و سهم توست
م.ق
بخدا تمام روز از این اطاق در آن اطاق از او در او روز را تیر میکنیم.
دیشب تمام شب نخوابیدم از بس قلبم درد داشت و نارام بود
و با نوشتن این متن خاطرات اورا در پاکتی در باغچهی حویلی دفن کردم.خیلی حال دلم بد است.
خودم را نفرین میکنم.
بیاد دارم دقیقا روز یکشنبه ساعت یک پس از چاشت هزار خدا به دل بسته برایت پیام کردم.
صدای قلبم چنان تند شده بود که زلزله به اندازه ۸ ریشتر در درونم تولید کرده بود.دستانم فقط نوشتند Salam.
برای پاسخ به این کلمه دقیقا ۴۵ رقیقه انتظار و برای بیشتر از ۴۵ بار چک کردن صفحه موبایل.
جواب گرفتم ازت چه با وقار پرسیدی کی ام؟
از خود و حال دلم برایت گفتم.نمیدانم چه کشیدم تا بعد ۲۰ سال واژه حبس شده قلبم را به زبان بیارم. دوستت دارم!
شاید شنیدنش برای کسی که حسی نسبت به من نداشت آسان باشد ولی من که مندوی از احساس و دوست داشتن تو ام آه که چقدر دشوار و سنگین بود.
روزی که صدایم را با چندین بار دوستت دارم گفتن برای شنیدن خودم ،شنیدم. وقتی تو به سینه این زندانی چندین ساله دست رد زدی من کمکش کردم دستش را گرفته به یک مکان بهتر از زندان بردمش . دستی روی صورتش کشیدم لباسش را عوض کردم و گیلاس چای ی ریختم و کنارش نشسته و درد دل کردیم.
برایم گفت هنوزم همانم برایش ولی دیگر کنارش نمیروم برایش دعای خیر میکنم با انچه قسمتش است خوشبخت شود.ولی اهسته زیر لب میگفت کاش قسمتش بودم.
چای را داغ سرکشید و اشک چشمش به زمین ریخت .گفتم مگه سوختی؟ گفت نه !
تمام
MARWA💞🌼
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂