#ارسالی #داستان_ترسناک
🖤 t.me/black_cell
اسم من نادره، راننده تاکسیم و بیشتر شبا کار میکنم. درآمدش بهتره و خیابونم خلوتتره. داستانی که میخوام بگم مال یه شب زمستونه که هیچوقت یادم نمیره.
ساعت حدود ۲ نصف شب بود. داشتم تو خیابونا میچرخیدم دنبال مسافر که یه خانم کنار خیابون وایستاد و دست تکون داد. هوا سرد بود، بارونم داشت نمنم میبارید. زدم کنار، درو باز کرد، نشست عقب. یه چادر مشکی سرش بود، صورتشم گرفته بود. فقط چشماش پیدا بود، ولی همون چشماش یه جوری بود، انگار اصلاً روح نداشت.
گفتم: "خانم، کجا میرید؟" با صدای آروم گفت: "برو گورستان مرکزی." راستش یه لحظه جا خوردم. کی نصف شب میخواد بره قبرستون؟ ولی خب، گفتم شاید کار داره، حرفی نزدم و راه افتادم.
تو مسیر یه سکوت عجیبی بود. نه اون چیزی میگفت، نه من. فقط صدای برفپاککن ماشین میاومد. بالاخره طاقت نیاوردم، گفتم: "این وقت شب تو این هوا، چی کار دارید اونجا؟" ولی هیچی نگفت. انگار اصلاً نشنید.
رسیدیم جلوی در قبرستون. گفتم: "خانم، رسیدیم." ولی باز هیچی نگفت. برگشتم که بگم پیاده شه، دیدم صندلی عقب خالیه. خشک شدم، اصلاً نمیدونستم چی کار کنم. سریع پیاده شدم، دور و برمو نگاه کردم، ولی هیچکس نبود. نه صدایی، نه آدمی.
گفتم شاید خیالاتی شدم. ولی وقتی برگشتم تو ماشین، دیدم صندلی عقب خیسه. یه رد آب مونده بود، انگار واقعاً یکی با لباس خیس اونجا نشسته بود. دیگه نتونستم بمونم، سریع ماشینو روشن کردم و از اونجا دور شدم.
فردا صبح ماجرا رو به یکی از همکارام گفتم. اونم گفت: "تو تنها نیستی، چند نفر دیگه هم گفتن یه زن سیاهپوش سوارشون شده و بعدش غیبش زده."
از اون شب، دیگه نصف شب مسافر مشکوک سوار نمیکنم. هنوزم وقتی یادش میافتم، دلم هری میریزه...
🖤 t.me/black_cell