#ارسالی
#پارت_دوم
#پارت_دوم
مامانم که اومد سریع رفت دنبالش،ولی همین که به برادرم رسید تا بگیرتش برادرم کلا از حال رفت و روی زمین افتاد.🌚»داستان ترسناک
خیلی سریع اوردیمش داخل،ولی اون جوری بود که انگار دور از جونش مرده بود رنگش سفیدِ سفید بود،جوری که انگار روحش از بدنش خارج شده باشه.مامانم هم داشت گریه میکرد و هم ایت الکرسی میخوند رنگ داداشم خیلی بهتر شد و انگار به حال اومد.صبح شد ولی انگار اصلا چیزی یادش نبود و اتفاقی نیافتاده بود ولی خیلی خیلی داداشم کسل بود و ما از این موضوع واقعا ناراحت بودیم.تا اینکه بعد از ظهر بود و من با مامانم داشتیم توی اشپزخونه مربای به درست میکردیم و داداشم جلوی تلوزیون داشت کارتون میدید همچی خیلی خوب بود تا اینکه داداشم با یه جیغ خیلی خیلی وحشتناک شروع کرد داد زدن و بلند بلند میگفت پشت تلوزیونه داره میاد داره میاد. منم از شدت ترس داشتم گریه میکردم،مامانمم از شدت ناراحتی لباش خشکِ خشک شده بود مامانم شروع کرد خوندن سوره هایی که بلد بود و اون تقریبا اروم شد.وقتی کاملا اروم شد مامانم ازش پرسید که:
علیسان مامان مگه چی دیدی که اینقدر جیغ زدی؟
داداشم چند لحظه حرف نزد و بعدش گفت مامان یه خانومی هست خیلی شبیه خاله نیلوفر هستش ولی یه بچه تو بغلشه که سر نداره و دست پای بچهه تکون میخوره...
منو مامانم واقعا میترسیدیم چون اصلا چیز طبیعی نبود و مطمئن بودیم یه بچه کوچیک هم دروغ نمیگه.
حتی گاها میشد داداشم تو خونه میزد تو سر خودش و جیغ میزد
یا اینقدر گریه میکرد و جیغ میزد که از حال میرفت.(شاید باور نکنید ولی مامانم بیست سال پیر تر شد)تا اینکه با کمک یکی از همسر های همکار پدرم گفتن که یه فیروزآباد(یه شهرستان در استان فارس)یه رمال یا به اصلاح دعا نویس هستش که خیلی سریع متوجه اینجور چیزا میشه.ماهم چون راهی نداشتیم برادرم رو بردیم ولی سریع تا وارد خونشون شدیم دعا نویسه شروع کرد یچیزی رو بلند بلند خوندن جوری که انگار داد میزد.داداشم هی چشمش سیاهی میشد اولش فکر کردیم ترسیده ولی بعدش که نشستیم،اقاهه سر کتاب باز کرد و گفت که دقیقا بیشتر از ۱۰سال پیش داخل خونه ای که ساکن هستین به مناسبت عید قربان گوسفندی قربانی شده که همراه با سر گوسفند سر بچه جن یا از ما بهترون هم بریده شده که همون جن همزاد صاحب خونس...
ما همراه با ترسی که داشتیم ولی سعی داشتیم باور هم نکنیم.
ولی با چندتا دعایی که اون اقا داد و با اصولش انجام دادیم همچی کاملا اروم شد.
(دوستان این یک داستان نبود بلکه یک واقعیت بود)
بابت طولانی شدنش عذر میخوام