#ارسالی
سلام به همه، من نرگسم، ۱۹ سالمه. راستش همیشه خودمو آدم منطقیای میدونستم و به این چیزای ماورایی، جن و ارواح اعتقادی نداشتم. معمولاً تو جمع دوستام که بحث فلسفه و مسائل علمی میشد، سعی میکردم ثابت کنم این چیزا چرت و پرته و اصلاً وجود نداره.
یه شب با بچهها دور هم جمع بودیم، یکی از بچهها گفت بیا درباره جن و ارواح حرف بزنیم. من اولش اصلاً علاقهای نداشتم، ولی چند نفر اصرار کردن و شروع کردن به تعریف کردن داستانای عجیب. یه پسری هم بود که اولین بار بود میدیدمش، ادعا میکرد که میتونه با ارواح ارتباط بگیره. راستشو بخوای فکر کردم داره فیلم بازی میکنه یا میخواد ما رو بترسونه. واسه همین گفتم بذار امتحانش کنم ببینم راست میگه یا نه.
ولی یه چیزایی از زندگی من گفت که حتی نزدیکترین دوستامم نمیدونستن. انگار داشت خاطرات شخصی منو مرور میکرد. با اینکه یه جورایی ترسیدم، ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم این چیزا الکیه، هیچی وجود نداره.
وقتی دورهمی تموم شد و داشتم میرفتم خونه، همون پسر به من گفت مراقب خودت باش. منم گفتم تو هم همینطور و رفتم.
شب رفتم رو پشتبوم بخوابم. هوا خنک بود و آسمون پر ستاره. نصفه شب بود که حس کردم یه چیزی روی تنمه، انگار یه وزن سنگین بود. اول فکر کردم خواب میبینم، ولی چشمامو که باز کردم، هیچی نبود. گفتم شاید خیالاتی شدم، دوباره خوابیدم. اینبار حس کردم یه چیزی داره لباسامو میکشه. از ترس قلبم داشت وایمیستاد. چشمامو باز کردم، ولی بازم هیچی نبود.
پا شدم رفتم پایین تو اتاقم خوابیدم. ولی وقتی دوباره خوابیدم، اون حس برگشت. اینبار خیلی واضحتر بود. انگار یکی با دستای پر مو داشت بدنمو لمس میکرد. چشمامو که باز کردم، یه مرد دیدم که یه عبای سیاه تنش بود. صورتش تو تاریکی بود و درست نمیدیدمش، ولی دستاش اصلاً عادی نبود، بیشتر شبیه دستای میمون بود، پر از موهای زبر و سیاه.
از شدت ترس هرچی به ذهنم رسید گفتم، بیاختیار بسمالله گفتم و سریع گوشی رو برداشتم به دوستم زنگ زدم که بگم خبر بده به اون پسره. ولی اون شب هیچکس نتونست بیاد.
تا صبح تو اتاق موندم و هر چند وقت یه بار حس میکردم اون موجود به من نزدیک میشه. صبح که شد دیگه طاقت نداشتم، سریع از خونه زدم بیرون و رفتم خونه دوستم. گفتم زود باش اون پسر رو خبر کن بیاد. وقتی اومد، خیلی خونسرد گفت اون موجود فقط میخواسته بهت نشون بده واقعاً وجود داره. اگه دیگه انکار نکنی، دیگه اذیتت نمیکنن.
از اون شب به بعد دیگه هیچوقت به پشتبوم نرفتم و شبها تنها نمیخوابیدم. باورش با خودتون، ولی اون شب برای همیشه منو تغییر داد.
🌚»داستان ترسناک
سلام به همه، من نرگسم، ۱۹ سالمه. راستش همیشه خودمو آدم منطقیای میدونستم و به این چیزای ماورایی، جن و ارواح اعتقادی نداشتم. معمولاً تو جمع دوستام که بحث فلسفه و مسائل علمی میشد، سعی میکردم ثابت کنم این چیزا چرت و پرته و اصلاً وجود نداره.
یه شب با بچهها دور هم جمع بودیم، یکی از بچهها گفت بیا درباره جن و ارواح حرف بزنیم. من اولش اصلاً علاقهای نداشتم، ولی چند نفر اصرار کردن و شروع کردن به تعریف کردن داستانای عجیب. یه پسری هم بود که اولین بار بود میدیدمش، ادعا میکرد که میتونه با ارواح ارتباط بگیره. راستشو بخوای فکر کردم داره فیلم بازی میکنه یا میخواد ما رو بترسونه. واسه همین گفتم بذار امتحانش کنم ببینم راست میگه یا نه.
ولی یه چیزایی از زندگی من گفت که حتی نزدیکترین دوستامم نمیدونستن. انگار داشت خاطرات شخصی منو مرور میکرد. با اینکه یه جورایی ترسیدم، ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم این چیزا الکیه، هیچی وجود نداره.
وقتی دورهمی تموم شد و داشتم میرفتم خونه، همون پسر به من گفت مراقب خودت باش. منم گفتم تو هم همینطور و رفتم.
شب رفتم رو پشتبوم بخوابم. هوا خنک بود و آسمون پر ستاره. نصفه شب بود که حس کردم یه چیزی روی تنمه، انگار یه وزن سنگین بود. اول فکر کردم خواب میبینم، ولی چشمامو که باز کردم، هیچی نبود. گفتم شاید خیالاتی شدم، دوباره خوابیدم. اینبار حس کردم یه چیزی داره لباسامو میکشه. از ترس قلبم داشت وایمیستاد. چشمامو باز کردم، ولی بازم هیچی نبود.
پا شدم رفتم پایین تو اتاقم خوابیدم. ولی وقتی دوباره خوابیدم، اون حس برگشت. اینبار خیلی واضحتر بود. انگار یکی با دستای پر مو داشت بدنمو لمس میکرد. چشمامو که باز کردم، یه مرد دیدم که یه عبای سیاه تنش بود. صورتش تو تاریکی بود و درست نمیدیدمش، ولی دستاش اصلاً عادی نبود، بیشتر شبیه دستای میمون بود، پر از موهای زبر و سیاه.
از شدت ترس هرچی به ذهنم رسید گفتم، بیاختیار بسمالله گفتم و سریع گوشی رو برداشتم به دوستم زنگ زدم که بگم خبر بده به اون پسره. ولی اون شب هیچکس نتونست بیاد.
تا صبح تو اتاق موندم و هر چند وقت یه بار حس میکردم اون موجود به من نزدیک میشه. صبح که شد دیگه طاقت نداشتم، سریع از خونه زدم بیرون و رفتم خونه دوستم. گفتم زود باش اون پسر رو خبر کن بیاد. وقتی اومد، خیلی خونسرد گفت اون موجود فقط میخواسته بهت نشون بده واقعاً وجود داره. اگه دیگه انکار نکنی، دیگه اذیتت نمیکنن.
از اون شب به بعد دیگه هیچوقت به پشتبوم نرفتم و شبها تنها نمیخوابیدم. باورش با خودتون، ولی اون شب برای همیشه منو تغییر داد.
🌚»داستان ترسناک