✍️علی مرادی مراغه ای
❤️تابستانها یک ماهی میروم روستا در مراغه و کوه، دشت و خانه دوران بچگی و حضورِ گرم ننه ام...
جای شما خالی! ریکاوری شدم و دیروز برگشتم....
اگر پدر یا مادرتان زنده اند غنیمت شمرده، حتما سیر ببینید و لذت ببرید حضور و نفس شان لذتبخشه، چون زمانی میرسد که حسرت خواهیم خورد...
اقبال لاهوری ۶۰ ساله بود مادرش مُرده بود و خیلی بی تابی میکرد.
گفتند مرد حسابی! تو دیگه ۶۰ سال داری...!
گفته بود برای این گریه میکنم که دیگر، کسی در نیمه های شب برای من دعا نخواهد کرد...!
❤️در نوجوانی وقتی کتابی بدست میگرفتم خدابیامرز مادربزرگم میگفت کتاب نخوان! چون یا کور میشوی یا بی دین!
انگار زیاد بیراه نمی گفت، چون الان سه تا عینک دارم و...!
در روستا اکثرا به کوه، دشت و جاهایی میروم که ۴۰ سال پیش در آنجاها گوسفند می چراندم.
یک روز طبق معمول در صحرا خسته شده کنار دره روی سنگی نشسته بودم. یک مرتبه چوپان روستا با گوسفندهایش رسید تا مرا دید سلام و علیکی و با تعجب پرسید اینجا تنها نشسته اید؟!
بعدا در روستا گفته بود این علی آقا که می گویند کتاب هم نوشته مثل اینکه دیوانه شده! تنهایی نشسته بود کنار درّه...!
❤️تابستانها یک ماهی میروم روستا در مراغه و کوه، دشت و خانه دوران بچگی و حضورِ گرم ننه ام...
جای شما خالی! ریکاوری شدم و دیروز برگشتم....
اگر پدر یا مادرتان زنده اند غنیمت شمرده، حتما سیر ببینید و لذت ببرید حضور و نفس شان لذتبخشه، چون زمانی میرسد که حسرت خواهیم خورد...
اقبال لاهوری ۶۰ ساله بود مادرش مُرده بود و خیلی بی تابی میکرد.
گفتند مرد حسابی! تو دیگه ۶۰ سال داری...!
گفته بود برای این گریه میکنم که دیگر، کسی در نیمه های شب برای من دعا نخواهد کرد...!
❤️در نوجوانی وقتی کتابی بدست میگرفتم خدابیامرز مادربزرگم میگفت کتاب نخوان! چون یا کور میشوی یا بی دین!
انگار زیاد بیراه نمی گفت، چون الان سه تا عینک دارم و...!
در روستا اکثرا به کوه، دشت و جاهایی میروم که ۴۰ سال پیش در آنجاها گوسفند می چراندم.
یک روز طبق معمول در صحرا خسته شده کنار دره روی سنگی نشسته بودم. یک مرتبه چوپان روستا با گوسفندهایش رسید تا مرا دید سلام و علیکی و با تعجب پرسید اینجا تنها نشسته اید؟!
بعدا در روستا گفته بود این علی آقا که می گویند کتاب هم نوشته مثل اینکه دیوانه شده! تنهایی نشسته بود کنار درّه...!